سیماسادات موسوی نیاسیماسادات موسوی نیا، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره

سیما دنیای من

دلم گرفته

سلام عزیز دلم نمدونی که چقدر دلم گرفته می خوام همینجوری تا صبح های های گریه کنم عزیزم الهی که من قربونت برم امروز از وقتی که بیدار شدی تب داری تمام بدنت داره میسوزه با این که چند بار شیاف کردم و شربت استامینفون دادم بازهم تبت پایین نیموده امشب مراسم حنا بندون سمیرا دختر خاله بود شام هم رستوران دعوت بودیم غروب رفتیم رستوران الهی که من قربونت برم آروم بودی اصلا اذیتم نکردی بعد اومدیم خونه مامان بزرگ من یه کمی به سر و وضعم رسیدم تو هم همش گریه میکردی و بی تاب بودی خلاصه دامن قرمزتو پوشندم و موهاتو هم دم اسبی کردم قرار شد ببرمت مراسم که بابایی سر این موضوع با من بحث کرد و اعصابمو داغون کرد خلاصه رفتیمو تو هم یه عالمه رقصیدی اما م...
8 فروردين 1390

دعا جهت رفع تب

دعا به جهت رفع تب‏ حضرت زهرا سلام اللّه عليه فرمودند: دعايي كه پدرم به من تعليم نمودند و اي سلمان اگر خواهي در دنيا به مرض تب گرفتار نشوي بر اين دعا مواظبت نما. بسم اللّه الرحمن الرحيم‏ بِسْمِ اللّهِ النُّورِ بِسْمِ اللّهِ نُورِ النُّورِ بِسْمِ اللّهِ نُورٌ عَلي نُورٍ بِسْمِ اللّهِ الَّذي هُوَ مُدَبِّرُ الاُْمُورِ بِسْمِ اللّهِ الَّذي خَلَقَ النُّورَ مِنَْالنُّورِ اَلْحَمْدُ لِلّهِ‏ الَّذي خَلَقَ النُّورَ مِنَ النُّورِ وَاَنْزَلَ النُّورَ عَليَ الطُّورِ في كِتابٍ مَسْطُورٍ في رَقٍّ مَنْشُورٍ بِقَدَرٍ مَقْدُورٍ عَلي نَبِي مَحْبُورٍ اَلْحَمْدُ لِلّهِ الَّذي هُوَ بِالْعِزِّ مَذْكُورٌ وَبِالْفَخْرِ مَشْهُورٌ وَعَلَي السَّرّاَّء...
8 فروردين 1390

خدایا خودت به مریضا شفا بده

سلام نازنازی مامان بلاخره اسباب کشی تموم شد.دیروز صبح بعد از صبحانه تو رو بردم خونه خاله فاطمه تا با نرگس بازی کنی من و مامان بزرگ رفتیم خونه رو تمیز کنیم ساعت ۳۰/۱۲بود که خاله فاطمه زنگ زد و گفت که سیما داره گریه می کنه .من ومامان رفتیم اونجا و تو یه عالمه شیر نوش جان کردی.خدارو شکر حال خاله فاطمه یه کم بهتر شده.ناهارو خودش پخته بود  (شوربه شیر).ما هم اونجا موندیم بعد از ناهار تو با وحید کلی بازی کردی.بعد من تو رو بر داشتم و رفتیم خونه تازمون.بعد من هر چقدر سعی کردم بخوابونمت تا من هم به کارام برسم نخوابیدی که نخوابیدی بعد مامان بزرگ و بابا بزرگ هم اومدند و خیلی کمکم کردند دستشون درد نکنه غروب بابا محمد هم از اداره اومد شام ر...
7 فروردين 1390

دختر ناز بابا سلام

دخترنازنازی بابا سلام از این که با اومدنت زندگی ما رولبریز از عشق ومحبت کردی خدا را صمیمانه سپاسگذارم قدمات خیلی پر برکت بودن چون زندگی ما رو از هر جهت از این رو به اون رو کردن. خلاصه اینکه همه مارو متحول کردی از مادرت خیلی ممنونم که عاشقانه واقعا عاشقانه تور رو تحویل زندگییمون داد .اگه بخوام از مامانت تشکر کنم واقعا نمی تونم چون قد این حرفها نیستم . امیدوارم هر وقت این جملات رو میخونی عاشقانه مامانت رو تو بغلت بگیری وببوسیش . دخترم هروقت  از سرکار میام مشتاقانه منتظر شنیدن صدای گرم و قشنگت هستم چون که خستگی کارروزمره رو از تنم در میاره . باباییه گلم سیمای نازم هیچ وقت تصورشو نمی تونی بکنی که تو قلب بابات چقدر عشق تو...
7 فروردين 1390

باز هم سرما خوردگی

سلام عزیزم الهی مامان قربونت بره چند روزی بود که سرفه میکردی ولی من زیاد توجه نمی کردم دیشب تا صبح سرفه کردی وقتی بیدار شدی اصلا حال نداشتی با مامان بزرگ بردم ات دکتر وای مطب چقدر شلوغ بود بلاخره دکتر معاینه ات کرد و دو تا آمپول نوشت که دو تاشونم زدیم بهت خلاصه اومدیم خونه مامان بزرگ و تو یه کم شیر خوردی و خوابیدی دو ساعتی خوابیدی بعد قرار شد بریم خونه خاله فهیمه یه کم حالت بهتر شده بود لباسای قشنگتو تنت کردم و موهاتو هم شونه کردم و با بابابزرگ رفتیم خونه خاله فهیمه. خاله فهیمه واسه پسرش عطا از اون ماشین شارژی ها خریده بود و اون هم داشت ماشین سواری میکرد  یه کم تو رو هم سوارش کردند ولی چون ترسیده بودی گ...
7 فروردين 1390

سیما و عید نوروز

سلام نازنینم سلامی از بهار روزها از پی هم گذشتند تا رسیدیم به فصل زیبا و دوست داشتنی بهار خداوند را خیلی شاکرم که امسال هم همه عزیزانم صحیح و سالم کنارم هستندبه خصوص  سیمای گلم خوب بذار یه کم از روز اول عید واست بگم روز اول روز دوشنبه بود ما هم شب مونده بودیم خونه مامان بزرگ صبح بعد از صبحانه لباسهای خوشگلت رو تنت کردم موهاتو دم اسب کردم و اولین عیدیمونو از بابابزرگ گرفتیم که ۱۰۰۰۰تومن بود بعد کیفت رو هم دادم دستت تا هر کس عیدی داد بذاری تو کیفت خلاصه کلی دیدو بازدید رفتیم هر جا میرفتیم همه رو با خوشگلیت عاشق خودت میکردی همه میگفتن واست اسپند دود کنیم آخ که مامان قربون دختر نازش بره راستی یه عالمه آجیل و شکلات خوردی  بعد...
4 فروردين 1390

باز هم شیر؟!

سلام عزیزم امروز هم چهارمین روز عید نوروز رو پشت سر گذاشتیم امروز صبح بابایی رفت نون سنگک خرید صبحونه رو با هم خوردیم بعد یه عالمه مهمون اومد خونمون واسه عید دیدنی بعد خونه رو تمیز کردم وای که تو کثیف کردن خونه چقدر مهارت داری بابایی واست پفک خریده بود و تو هم با دستای پفکی تموم درهای سفید خونه رو نارنجی کردی وای که چقدر خسته شده بودم یه کم هم دعوات کردم که بعدا خیلی نارحت شدم اخه تو فرشته منی بعد رفتیم خونه مهمامان بزرگ ناهارو مامان بزرگ پخته بود بعد از ناهار خوابیدیم بعد پاشدیم رفتیم عید دیدنی خونه مهدی اینا هم رفتیم واسه مهدی دوچرخه خریده بودند اون سوار شده بود و تو هم با حسرت داشتی نگاش میکردی آخ که منظره خنده داری بود خلاصه از همه مهم...
4 فروردين 1390