سیماسادات موسوی نیاسیماسادات موسوی نیا، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره

سیما دنیای من

بدون عنوان

    من بزرگ شده ام   آنقدر که   دلم سادگی های کودکی هایم را میخواهد         ...
21 ارديبهشت 1393

برای تو ای دلیل بودنم

وزندگی با تمامی ناملایماتیهایش جریان دارد.در این میان اگر صدای قهقهه خنده های تو نبود چکار میکردم....چگونه تحمل میکردم!!!!!آه دخترک معصومم همیشه بخند تا دنیا به رویم بخندد.بخند تا باخنده هایت به ساحل آرامش برسم               دوستان برای شفای بابای ثنا کوچولو دعاکنید             ...
21 ارديبهشت 1393

و ادامه خاطرات عید

سلام فرشته مهربون من عزیز دلم داریم روزهای بهاری رو پشت سر میگذاریم .امروز 22 امین روز بهار و فروردین ماه هست.آخرین باری که برات نوشتم روز پنجم عید بود .خوب میخوام از خاطرات عید شروع کنم.روز نهم عید بار و بندیلمون رو بستیم همراه با دایی و زندایی و مامان جون رفتیم به سوی همدان.البته در طول راه هم به جاهای دیدنی بعضی شهرها هم رفتیم.روز رفتنمون هوای مرند خیلی سرد شده بود و بارون میبارید.در طول راه هم همش باد شدید میوزید.ناهارمون رو تو بناب خوردیم.کباب مخصوص بناب خیلی مشهوره که خیلی هم چسبید.بعد سری هم به مراغه زدیم وبه رصد خانه مراغه رفتیم.که خیلی پشیمان شدیم.چون معلوم نبود چه جور اثر تاریخی بود هیچ مسئولی که بتونه در موردش برامون توضیح بد...
22 فروردين 1393

سلامی از سال93

سلام بهترینم سلامی از سال ٩٣ .امسال پست سال جدید رو یه کم دیرتر نوشتم چون امسال یه کم سرم شلوغ بود.خوب عزیز دلم سال ٩٢ رو هم با تموم خوبیها و بدیهاش به اتمام رسوندیم.عجب سالی بود من که زیاد به دلم ننشست.امیدوارم که سال ٩٣ سال خوبی برامون باشه.خوب از سال تحویل شروع کنم.روز پنجشنبه که میشد شب عید صبح زود با بابایی و مامان جون رفتیم میدون میوه و میوه هامون رو گرفتیم.بعدش رفتیم شیرینی و آجیلمون رو هم گرفتیم.بعد از ناهار بردمت حموم بعدش عیدی های زندایی رو هم آماده کردیم و با خاله ها و دختر خاله حمیده که اینجا بود رفتیم خونه پدر زندایی .بعدش اومدیم خونه مامان جون و زندایی هم اومد اونجا.سال تحویل همه خونه مامان جون بودیم.بعد بابا جون هم عیدیها...
5 فروردين 1393

خدایا شکرت

    خدایا       شکرتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت       به خدا گفتم : اگر سرنوشت مرا نوشته ای چرا دعا کنم ؟ خدا گفت : شاید نوشته باشم هرچه دعا کند . . .             ...
21 اسفند 1392

امروز هم گذشت...

سلام عزیزم ساعت 17/8 شب  دوشنبه چهارده بهمن هستش.هوا واقعا سرده.دو ساعتی میشه که از خونه مامان جون اومدیم خونمون بابایی هم خسته و کوفته از سرکار امده و روی مبل خوابش برده تو هم داری کارتون میبینی.امروز صبح که رفتیم خونه مامان جون دختر خاله سمیرا مهدیه کوچولو رو آورد خونمون تا باهات بازی کنه و خودش هم رفت به مراسم ختم عموش.تو هم کلی با مهدیه بازی کردی.بعد از اینکه سمیرا اومد تا مهدیه رو ببره ملینا و مامانش هم اومدند و ملینا اصرار کرد که تو باهاش بری خونه خاله مرضیه من هم شال و کلاهت کردم و فرستادم باهاشون رفتی اونجا.من هم که چند روزی سرما خوردم و اصلا حال و حوصله ندارم.تو هم تازه خوب شدی.دیروز رفتیم خونه دختر دایی مبارکه آخه زایمان ...
14 بهمن 1392

سرد سرد سرد

  سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت سرها در گریبان است کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را نگه جز پیش پا را دید، نتواند که ره تاریک و لغزان است وگر دست محبت سوی کسی یازی به اکراه آورد دست از بغل بیرون که سرما سخت سوزان است نفس، کز گرمگاه سینه می آید برون، ابری شود تاریک چو دیوار ایستد در پیش چشمانت نفس کاین است، پس دیگر چه داری چشم ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟ سلام عزیز دلم امروز متنم رو با این شعر  شروع کردم چون امسال واقعا زمستان سرد و سختی رو داریم سپری میکنیم.دیگه داره حالم از این هوا به هم میخوره یک ماه پیش که برف باریده به خاطر سردی شدید هوا هنوز روی زمین هست و آب نشده.از لبه پشت بومها قندیلهای ...
19 دی 1392