سیماسادات موسوی نیاسیماسادات موسوی نیا، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره

سیما دنیای من

سلامی از روزهای سردو برفی

سلام دختر نازنینم خوبی عزیزم؟!انشاللا که همیشه حالت خوب باشه و روزگار بر وفق مرادت. عزیزم امسال برف زمستونی کمی زودتر از موعدش مهمون شهرمون شد.امسال اولین برف زمستونی در روز پنجشنبه چهارده آذر اومد.اون روز سالگرد دایی اسد بود.اون شب شام هم تالار دعوت بودیم.اما پنجشنبه هفته گذشته که میشد بیست ویک آذر برفی رو زمین نشست که من رو به یاد دوران بچگیم و زمستونهای سختش انداخت برف از شب شروع شد و تا ظهر ادامه داشت اون روزقرار بود باباجون بره بیمارستان واسه عمل فتق که نتونست.چون راهها بسته شده بود.ما شب رو اونجا خوابیده بودیم.اسرا صبح زود اومد پیشت و با هم کلی بازی کردن من هم رفتم براتون توی حیاط یه آدم برفی خوشگل درست کردم که هنوز خراب ...
24 آذر 1392

روزهای خوب محرم

سلام فرشته مهربونم وارد ماه محرم شدیم.خیلی ها میگن ماه محرم ماه دلگیریه اما من میگم ماه محرم خیلی با صفاست.ماهیه که ما رو یه قدم به اهل بیتمون نزدیکتر میکنه.اینروزا اگه وقت کنیم نماز عصر رو تو مسجد میخونیم و بعدش عزاداری تو مسجد شروع میشه.دیروز هم مجلس ختم قرآ ن تو خونه مامان جون بود.تو هم کلی بهمون کمک کردی.البته کلی هم با بچه ها بازی کردی.اینروزا  ماشاللا هزار ماشللا خیلی خانوم شدی البته کمی هم شلوغ.وای چه زبونهایی میریزی گاهی وقتا پیشت کم میارم.عاشق شبکه پویا هستی .من هم مجبورا با تو هر روز کارتون میبینم هر روز ساعت ده و ربع منتظرم که کارتون بچه های آلپ شروع بشه آخه وقتی کوچیک بودم این کارتون رو خیلی دوست داشتم.بعد از پایان هر ...
20 آبان 1392

عید قربان مبارک

    سلام همدم من خوبی ؟سلامتی؟امیدوارم که هر کجای این کره خاکی هستی تنت سلامت و روزگار بر وفق مرادت باشه. امروز روز عید قربان بود.من امسال توفیق پیدا کردم و نه روز اول ذی الحجه رو روزه گرفتم.دیروز هم با مامان جون بعد از ظهر رفتیم مسجد جامع و دعای عرفه رو خوندیم.البته شما نیومدین و ترجیح دادین با بابا جون برید مغازه.چقدر روحم تازه شد.امروز هم صبح زود بیدار شدم و نماز عید رو خوندم .بعد بابایی رفت و نون گرفت و سه تایی با هم صبحونه خوردیم .بعد از صبحانه باباجون اومد دنبالت و باهاش رفتی مغازه.من هم رفتم خونه مامان جون .مامان جون ناهار کوفته درست کرده بود .عمه اختر با اکبر آقا هم اومده بودند.دست مامان جون درد نکنه خوشم...
25 مهر 1392

ماهی که گذشت...

سلام بهترینم فصل زیبای تابستون رو تموم کردیم و وارد فصل دلگیر و سرد پاییز شدیم .امسال سرما خیلی زود به شهر ما اومد بالای کوه میشو پر از برف شده.ما هم بخاریهامون رو برقرار کردیم.تو فصل تابستون زیاد وقت نکردم برات بنویسم دلیل خاصی هم نداشت همش مربوط میشد به تنبلی خودم.تو شهریور ماه بابایی مارو برد خدا آفرین .شب رو توی کمپی که مخصوص کارمندان منطقه بود گذروندیم.خیلی شیک و تمیز بود خیلی هم خوش گذشت یک روز اونجا بودیم و روز بعدش صبح زود رفتیم آبگرم آبش احمد  اونجا هم خیلی خوش گذشت.یک روز بابایی ماموریت بانکی داشت بره ارومیه ما هم باهاش سوار شدیم و رفتیم ارومیه .خیلی وقت پیش بود که آخرین بار رفته بودم ارومیه وضعیت دریاچه خیلی اسف بار بود ...
17 مهر 1392

سلامی از مرداد زیبا

سلام گل زیبای زندگی من باز هم دیر کردم.در این مدت که برات ننوشتم اتفاق خاصی نیوفتاده بعد از ماه شعبان وارد ماه رمضان پر برکت شدیم.باز هم از خدای مهربون خواستم که این ماه رمضون هم مثل سالهای قبل به خوبی و خوشی بگذره .باز هم امسال ماه رمضون رو خونه مامان جون و بابا گذروندیم کلی مهمونی دعوت شدیم و رفتیم البته خودمون هم دو روز مونده به عید فطر مهمونی تو تالار گرفتیم و افطاری دادیم.روز عید فطر هم صبح من با بابا جون و مامان جون رفتم مسجد نماز عید فطر رو خوندم تو هم موندی پیش بابا محمد.بعدش صبحونه رو دور هم خوردیم و رفتیم به رف ماکو و رفتیم از کاخ سردار ماکو دیدن کردیم وایکه چقدر باشکوه و زیبا بود ناهار رو هم تو حیاط کاخ خوردیم .بعد رفتیم &div...
27 مرداد 1392

چند روزی که گذشت

سلام گل خوشبوی زندگی من امروز میخوام برات از روز تولدت بنویسم.روز تولدت من شام سبکی پختم که شامل سوپ جو و لوبیا پلو بود و ماست و خیار و سبزی خوردن که از باغمون چیده بودیم.علی رغم تموم نگرانیم واسه کمبود جا همه به خوبی جا شدیم اسرا رو هم تو دعوت کرده بودی.وقتی که بابایی کیک رو از بازار آورد و ما تو یحچال گذاشتم تو خیلی هیجان زده بودی  هی در یخچال رو باز می کردی و نیگاش میکردی هیف که اون موقع ازت عکس نگرفتم اما صحنه خیلی جالبی بود.خلاصه عموهای من و عمه لعیا اینا و نرگس و باباش اومدند بعد ازشام بلاخره لحظهایی که منتظرش بودی رسید و چراغها رو خاموش کریم و فشفشه هارو روشن کردیم و شمعهای روی کیک رو هم روشن کردیم و کیک روگذاشتیم جلوت وتو ف...
14 تير 1392

چهارمین سالگرد تولدت مبارک گلم

سلام بهترینم خوبی؟خوشی؟سلامتی من هم خوبم.ازصبح زود دارم خونه رو مرتب میکنم آخه امروز تولد خانوم خوشگله خودمه .سخت مشغول کار بودم یکهو چشمم افتاد به ساعت ساعت یک و نیم بود آخ لحظه به هوش اومدنم.چقدر نگرانت بودم چشمم رو که باز کردم خاله فاطمه کنارم نشسنه بودو بغلش یه فرشته ناز خوابیده بود.خاله گفت رعنا ببین دخترت رو ولی من می ترسیدم نگات کنم گفتم خاله سالمه؟گفت بله که سالمه گفتم خاله انگشتاشو بشمر ببین درست ده تاست شاید هم داشتم هزیون میگفتم خاله گفت آره که ده تاست بعد کمکم کرد بهت شیر دادم مامانم هل شده بود ولی خاله مثل یه مادر یا خواهر مهربون پیشم بود چقدر کمکم کرد ..... چهار سال گذشت اما دیگه خاله مهربونم نیست .اما خا...
8 تير 1392

سلامی دوباره به بهترینم

سلام عزیز دلم خیلی وقته که برات ننوشتم دلیل خاصی هم نداره نمیدونم چرا حوصله پشت کامپیوتر نشستن رو نداشتم.ولی امروز میخوام هر طور که شده چند سطری برات بنویسم. عزیز دلم آخرین باری که برات نوشتم روز مادر بود از اون روز به بعد اتفاقات خاصی نیفتاده.روز پدر جشن ازدواج  پسر خاله علی بود شب هم خونه مامان جون اینا بودیم و کادوی باباجون رو که یه پیرهن براش خریده بودیم رو بهش تقدیم کردیم.بیست خرداد هم تولد من بود مامان جون و بابا جون و دایی هم خونمون بودند و شام رو دور هم خوردیم و صدهزار تومن از طرف باباجون و مامان جون دریافت کردم .بابا محمد هم سورپرایزم کردم و کادوی خوشگل بهم داد.دست همشون درد نکنه. دیگه اینکه چیزی تا تولد شما نموند...
28 خرداد 1392