سیماسادات موسوی نیاسیماسادات موسوی نیا، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره

سیما دنیای من

یک مسافرت به یاد ماندنی

سلام عزیز دل مامان چند روزیه که نتونستم به وبت سر بزنم آخه رفته بودیم مسافرت کجا؟مشهد واقعا که مسافرت شیرین و به یاد ماندنی بود جای همه دوستان عزیزم خالی واما خاطره این چند روز روز یکشنبه ساعت9صبح پرواز داشتیم صبح زود بیدار شدیم آماده شدیم و مامان جون رو هم برداشتیم و رفتیم به سمت فرودگاه همکار بابایی و خانومش و ثمین کوچولو هم اومده بودن من هم کمی استرس داشتم آخه میدونی عزیزم مامانیت یه کم ترسو تشریف داره امیدوارم تو هیچ وقت مثل من نباشی عزیزم خلاصه که بد جوری از هواپیما میترسیدم ساعت 9 صبح حرکت کردیم و من هم کمی گریه کردم بعد از دو ساعت وارد فرودگاه مشهد شدیم وای هوای مشهد خیلی گرم بود خلاصه که از طرف هتل اومده بودن دنبالمون سوار ما...
18 بهمن 1391

سفر به قم

سلام دخترک ملوس من امروز می خوام از سفر قم برات بگم.روز چهار شنبه هفته قبل عصر من و مامان جون رفتیم تعزیه تو رو هم دادیم به بابا جون .تو راهه خونه بودیم که بابا جون زنگ زد که سیما باز هم افتاد و دستش درد می کنه با مامان جون رفتیم خونه و دیدم بله تو باز هم داری گریه می کنی زنگ زدم به بابایی که تازه از اداره اومده بود تا ببریمت دکتر خلاصه بردیمت دکتر مطب خیلی شلوغ بود تا نوبت ما چند نفر بود تو هم آروم شده بودی و دستت هم هیچ ورم و کبودی نداشت.همه می گفتند این که چیزیش نیست .بعد از یک ساعت منصرف شدیم و به این نتیجه رسیدیم که النگوهات تنگ شدند و اونها هم باعث درد دستت میش.خلاصه اومدیم خونه و فرداش صبح با مامان جون رفتیم و برات از دایی حسین ی...
18 بهمن 1391

سفرنامه

سلام عزیز دلم بلاخره عزمم رو جزم کردم که برات باز هم بنویسم.عزیز دلم دیگه تا فصل پاییز چیزی نمونده هفته گذشته خانواده عمه عذرا از قم اومدند و تصمییم گرفتیم با هم به یک مسافرت کوچولو بریم.بابا محمد و بابا جون به خاطر مشغله کاریشون نتوستن با ما بیایند به همین خاطر من و تو مامان جون با دایی جون و وحید پسر خاله من و خانواده خاله معصومه وخانواده  عمه لعیا و عمه عذرا راهی سرعین شدیم برای من که خلی خوش گذشت .غروب بود که رسیدیم سرعین هوا خنک بود شبهای سرعین خیلی باصفا هست.خلاصه ما از همه جلوتر رسیده بودیم یه کم منتظر موندیم تا بقیه هم برسند .خلاصه بعد از گرفتن هتل همگی رفتیم یک دوری تو شهر زدیم وای که چقدر شلوغ بود می گفتند سه ملیون نفر مس...
18 بهمن 1391

سفر مشهد و قم

سلام بر دختر نازنینم سیما سادات گلم باز هم در نوشتن خاطراتت تنبلی کردم.اما سعی می کنم هر آنچه که در این مدت گذشته رو برات بنویسم.ما چهاردهم آبان به طرف مشهد مقدس پرواز کردیم  که تو این سفر مامان جون و دایی جون و زندایی راضیه بنده حضور داشتند تو هم که انقدر ذوق زده بودی که از دو هفته قبلش که بلیطها رو گرفته بودیم همش از من می خواستی که از هواپیما و سرزمین موجهای آبی و...برات تعریف بکنم من و بابایی هم هم هر رزو کارمون شده بود توضیح جزئیات سفرو ترسیدن من از هواپیما هم یک سوژه ای برات شده بود و هی می گفتی مامانی نترس من پیشتم و من از هواپیما نمی ترسم و....تا اینکه روز یکشنبه ساعت ٩ شب حرکت کردیم و من باز هم ترسیدم خلاص...
18 بهمن 1391

حکایت به دنیا اومدن سیما جونم

سلام دخترک نازم امروز میخوام داستان اومدنت رو برات تعریف کنم عزیز ترینم منو بابایی در ۷آبان سال ۸۶بعد از ۳سال نامزدی بلاخره عروسی کردیم وقرار گذاشتیم که تا یک سال بچه دار نشیم تا این که مهر ماه سال۸۷من فهمیدم که خدای مهربون منو لایق دونسته که مادر یک فرشته آسمونی باشم خلاصه همه خوشحال بودند از همه بیشتر مامانجون و بابا جونت راستی مامان جون و بابا جونی که ازشون برات میگم مامانو بابای منه آخه مامان بابایی وقتی بابایی بچه بوده فوت کرده و باباش تو قم زندگی میکنه خلاصه من دوران حاملگی خیلی خوبی رو گذروندم فقط ۳ماه اول برام سخت گذشت چون هم تهوع و هم سردردهای خیلی شدیدی داشتم اشتهام هم باز شده بود یه عالمه غذا میخوردم بابایی هر میوه نوبری ک...
14 بهمن 1391

ما اومدیم قم

سلام  سلامی از شهر قم .عزیز دلم الان در قم هستیم خونه عمه عذرا مولودی بود جای دوستان و به خصوص عمه لعیا خیلی خیلی خالی بود واقعا خوش گذشت .پری روز هم واسه شام رفتیم خونه دختر خاله حکیمه و دیروز صبحانه و ناهار رو اونجا خوردیم الان هم صبح ساعت 35/9 هست می خواهیم صبحانه بخوریم البته بساط صبحانه را من خودم آماده کرده ام .راستی دلم برای محمد عزیزم و ناصر و بابای گلم خیلی تنگ شده.دختر گلم تو هم روز اول خیلی من و ناراحت کردی چون خیلی گریه کردی و غریبگی کردی ولی الان خدا رو شکر انگار داری بهتر میشی ولی هراز گاهی هم با مهدی دعوا می کنی .خوب باید برم سر سفره فعلاخدا نگهدار.این هم دوتا عکس تازه         &n...
11 بهمن 1391

سلامی از زمستون بهاری

سلام بهترینم نمی دونم چرا دیگه مثل سابق حوصله نوشتن ندارم.می دونم کمی تنبلی می کنم.عزیز دلم اینروزها هوای شهرمون عالیه همونیه که من می خوام آسمون آبی و آفتاب انگار نه انگار که زمستونه.اینروزها درگیر کلاس زبانم هستم یک ترم رو با موفقیت تموم کردم و الان ترم جدید رو شروع کردیم.تو هم با من داری زبان یاد می گیری روزهای هفته رو یاد گرفتی و هی تکرار می کنی.سوره توحید رو هم حفظ کردی.دیروز دستت رو شیشه برید من هم چسب زدم بعدش گفتی مامان الان چطوری نماز بخونم.بع دیدم داری تیمم می کنی دستتهات رو  پله می کوبیدی و روی صورتت می کشیدی.هفته پیش روز پنجشنبه تولددو سالگی ملینا بود .از اول تا آخر مراسم ملینا گریه کرد عوضش تو نانای کردی و کلی عشوه ر...
5 بهمن 1391

روزهای شیرین با تو

سلام دخترک شیرینم روزها از پی هم مثل برق و باد می گذرند.ومن شاهد رشدو بالندگی تو هستم .دوستت دارم خیلی دوستت دارم.صبح تا شب تو خونه با هم هستیم.تو همدم من هستی با من حرف میزنی وقتی یه کم دلم می گیره موهامو نوازش می کنی با لهجه شیرین کودکانت بهم می گی مامان ناحارت نشو من پیشتم.آخ که چقدر عاشق این جملات دست و پا شکستت هستم.روز به روز می گذره و بزرگتر که میشی بیشتر شبیه من میشی.بابایی میگه وقتی تو چشمهای سیما نگاه می کنم انگار تو رو میبینم.الهی من قربون اون چشای ناز و مهربونت برم.این روزها عصر که بابایی از سر کار میاد میریم مسجد و نمازمون رو تو مسجد می خونیم .تو هم کنار من میشینی و باهام دعا می کنی .همه تو مسجد دوستت دارند.وقت برگشتن کلی ش...
12 دی 1391