سیما خانوم و این روزهاش
سلام بهترینم
این روزها علی رغم اینکه وارد اردیبهشت ماه شدیم هوا خیلی سرد شده.تو ارتفاعات برف اومده.تو هم که این روزها خیلی لجباز شدی همش دوست داری تو کوچه دو چرخه سواری کنی بد بختی اینجاست که هم سن و سالهات هیچکدوم دختر نیستند.اونها به واسطه پسر بودنشون از تو خیلی زرنکتر هستند و می تونند از خودشون مواظبت بکنند ولی تو نه.مثلا دیروز با عرفان مهدی رفته بودید توی زمین خالی پشت خونه که جدیدا اونجا رو کندند تا خونه بسازند من خونه بودم که عرفان اومد بهم گفت که مامان سیما سیما مونده اونجا و داره گریه می کنه رفتم دیدم بله موندی اونجا و داری اشک میریزی .خلاصه آوردمت خونه.بدی هوا هم که از یه طرف نگرانم می کنه کمی سرما خوردی و سرفه میکنی .پری روز رفتیم باغ تا لوبیا بکاریم من هم به باباجون کمک کردم تو هم کلی خاکبازی کردی هر چقدر میگفت سیما هوا خوب نیست برو تو اتاق اصلا توجه نمی کردی یه گربه هم اونجا هست که باهاش دوست شدی و بهش غذا میدادی من که باور نمی کردم روزی شاهد این صحنه ها باشم تو از گربه نترسی .خانوم پسر دایی بابا جون زایمان کرده بود قرار بود دیروز اونجا بریم ولی من چون کلاس زبان داشتم نتونستم برم.تو رو آماده کردم تا با مامان جون بری اونجا از در که بیرون می رفتی گفتی شکمم درد می کنه و شروع کردی به گریه کردن من هم خیلی نگران شدم.خلاصه سوار ماشین شدی و رفتی زنگ زدم به مامان جون گفت که حالت خوبه و باهات حرف زدم خودت گفتی که حالت خوبه و دلم آروم گرفت.شب بهت گفتم بچه رو دیدی ؟قشنگ بود؟ گفتی آره اسمش دادش بود توضیح اینکه به نوزادهای دختر آبجی و به نوزادهای پسر داداش می گی.بعد گفتی مامان من آبجی میخوام بعد میگی نه من داداش میخوام موهاش زرد باشه میدونم مامان جون همه اینها رو یادت دادهدیگه اینکه بابایی برات یه عالمه کتاب داستان جدید خریده و هر شب برات قصه میگه آخه این وظیفه خطیر بر عهده ایشونه حالا فکرشو بکن تلوزیون سریال داره و تو گیر دادی بابا به من داستان تعرف کن و باباییاین روزها من یک روز در میون صبحها میرم باشگاه دو سه بار توهم با خودم بردم اونجا .آخرین بار که هفته پیش بردمت اونجا ورزش که تموم شد گفتی من نمیام یه کم دیگه ورزش کنید هرچقدر بهت گفتم عزیزم دیگه ورزش تموم شده ببین همه دارند میرن خونه هاشون اصلا به حرفهام گوش نمی کردی منئ هم مجبور شدم به زور لباسهات رو بپوشونم تو هم شروع کردی به گریه کردن خدا میدونه با چه سختی از اونجا بیرونت آوردم تا خونه گریه کردی تو خیابون همه نگاهمون می کردند.دو سه روز پیش رفتیم خونه عمو جواد من داشتند سمنو نذری میپختند این اولین باری بود که پختن سمنو رو میدیدم خداییش خیلی زحمت داره از صبح تا غروب سر ظرف بودند و هی هم میزدند تا تهش نچسبه اونجا هم خیلی اذیتم کردی خیلی گریه کردی چون هم سن و سالت هیچ کس نبود تا باهات بازی کنه.وای اخر ماجرا خیلی قشنگ بود سمنو که پخت روش یه پارچه کشیدند و یه سینی بزرگ روش گذاشتند و توی سینی هم قران و آینه گذاشتند دعای حدیث کسا رو خوندیم و من سوره یاسین رو خوندم سینی رو که برداشتیم بهترین تصویر عمرم رو دیدم نام محمد و علی روی سمنو افتاده بود همه گریه می کردند و طلب شفاعت از حضرت فاطمه زهرا می کردند .من عکس رو گرفتم ولی انقدر واضح نیست.حتی تشدید نام محمد هم روی سمنو حک شده بود.خوب دیگه این بود چکیده ای از این روزهای من و تو.خوب دیگه بریم سراغ عکسها
کلمه بالایی از راست به چب محمد هست کلمه پایینی از طرف دیگه ظرف از راست به چپ علی هست.البته تو عکس خیلی معلوم نیست
این هم برفی که روی کوهها نشسته و هوا رو کلی سرد کرده