روز مادر مبارک
سلام عزیز دلم
خوبی خوشی ؟سلامتی؟ایعنی الان که داری این نوشته ها رو میخونه چند سال داری ؟
امیدوارم که هرجا و تو هر سنی که هستی سلامت و شاد و موفق باشی.عزیزدلم این روزها به علت نا متعادل بودن هوا شما خانوم خوشگله سرما خوردید و در حال استفاده از آنتی بیوتیک هستید.راستی روز چهارشنبه روز مادر بود امسال کادویی در کار نبود به خاطر اینکه هر چقدر بازار رو گشتم اون چیزی رو که میخواستم پیدا نکردم البته بابایی یه مقدار وجه نقد به عنوان روز مادر بهم تقدیم کرد.روز مادر رو هم من کیک پختم و شام هم مامان جون اینا رو واسه شام دعوت کردم خونمون که البته بعد از شام هنگام رفتن مهمونها شما هم با اونها رفتید خونشون.دیروز بعد از ظهر هم با بابایی و مامانجون رفتیم وادی رحمت سر خاک مامان بابا محمد که خاله من هم بودند و البته من هیچ وقت ندیدمشون و خاله فاطمه عزیزم که پارسال همین زمانها تو بیمارستان بود و روزهای بدی رو می گذروند همچنین ننه ام البنین مامان بابا جون که خیلی دوستش داشتم .خدا رحمتشون بکنه جاشون پیشمون خیلی خالیه .برگشتنی گریه کردی که میخوام برم پارک.بابایی هم چون خسته بود ماشین رو داد دست من و خودش رفت من و تو مامان جون هم رفتیم پارک و بلال شیری هم نوش جون کردیم و پیاده رفتیم تا ته پارک که میرسه به راه آهن آخ که چه خاطراتی از راه و از اون راه آهن دارم با مامان جون یه کم اونجا نشستیم و یادی از گذشته ها کردیم.یاد اون راهی که دو طرفش پر از باغهای با صفا بود و یاد جمعمون که همیشه جمع بود و بدون هم هیچ جا نمیر فتیم یاد خالم که گل جمعمون بود یادش بخیر عاشق این بودیم که پیاده از اون راه به باغ بریم فکر کنم ده تا بچه بودیم هممون تقریبا همسن هم شاخه های بریده درختها رو اسب می کردیم و تو زمین خاکی گردو خاکی راه مینداخیم.یه خونه باغ بزرگ بود با یه در آهنی بزرگ که پشت در همیشه چند تا سگ بود برگشتنی حتما از زیر در که باز بود چوبهایی که تو دستمون بود رو تکون می دادیم و سگها شروع می کردند به پارس کردن و ما همگی فرار می کردیم .هی یادش بخیر چه روزهایی بود دلم برای اون روزها تنگ شده اما چه میشه کرد که هیچ وقت اون روزها بر نمیگردند.رفتگانمون هم که دیگه بر نمگردند.امیدوارم که تا زنده ایم قدر همدیگه رو بدونیم امیدوارم.....