سیماسادات موسوی نیاسیماسادات موسوی نیا، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره

سیما دنیای من

روز مادر مبارک

1392/2/13 8:22
نویسنده : رعنا
1,173 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز دلم

خوبی خوشی ؟سلامتی؟ایعنی الان که داری این نوشته ها رو میخونه چند سال داری ؟سوال

امیدوارم که هرجا و تو هر سنی که هستی سلامت و شاد و موفق باشی.عزیزدلم این روزها به علت نا متعادل بودن هوا شما خانوم خوشگله سرما خوردید و در حال استفاده از آنتی بیوتیک هستید.راستی روز چهارشنبه روز مادر بود امسال کادویی در کار نبود به خاطر اینکه هر چقدر بازار رو گشتم اون چیزی رو که میخواستم پیدا نکردم البته بابایی یه مقدار وجه نقد به عنوان روز مادر بهم تقدیم کرد.روز مادر رو هم من کیک پختم و شام هم مامان جون اینا رو واسه شام دعوت کردم خونمون  که البته بعد از شام هنگام رفتن مهمونها شما هم با اونها رفتید خونشون.دیروز بعد از ظهر هم با بابایی و مامانجون رفتیم وادی رحمت سر خاک مامان بابا محمد که خاله من هم بودند و البته من هیچ وقت ندیدمشون و خاله فاطمه  عزیزم که پارسال همین زمانها تو بیمارستان بود و روزهای بدی رو می گذروند همچنین ننه ام البنین مامان بابا جون که خیلی دوستش داشتم .خدا رحمتشون بکنه جاشون پیشمون خیلی خالیه .برگشتنی گریه کردی که میخوام برم پارک.بابایی هم چون خسته بود ماشین رو داد دست  من و خودش رفت من و تو مامان جون هم رفتیم پارک و بلال شیری هم نوش جون کردیم و پیاده رفتیم تا ته پارک که میرسه به راه آهن آخ که چه خاطراتی از راه و از اون راه آهن دارم با مامان جون یه کم اونجا نشستیم و یادی از گذشته ها کردیم.یاد اون راهی که دو طرفش پر از باغهای با صفا بود و یاد جمعمون که همیشه جمع بود و بدون هم هیچ جا نمیر فتیم یاد خالم که گل جمعمون بود یادش بخیر عاشق این بودیم که پیاده از اون راه به باغ بریم فکر کنم ده تا بچه بودیم هممون تقریبا همسن هم شاخه های بریده درختها رو اسب می کردیم و تو زمین خاکی گردو خاکی راه مینداخیم.یه خونه باغ بزرگ بود با یه در آهنی بزرگ که پشت در همیشه چند تا سگ بود برگشتنی حتما از زیر در  که باز  بود  چوبهایی که تو دستمون بود رو تکون می دادیم و سگها شروع می کردند به پارس کردن و ما همگی فرار می کردیم .هی یادش بخیر چه روزهایی بود دلم برای اون روزها تنگ شده اما چه میشه کرد که هیچ وقت اون روزها بر نمیگردند.افسوسرفتگانمون هم که دیگه بر نمگردند.امیدوارم که تا زنده ایم قدر همدیگه رو بدونیم امیدوارم.....

 

سیما

 

سیما

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)

مونا ( مامان النا)
13 اردیبهشت 92 12:33
سلام سیما جونم سلام مامان رعنای مهربون ممنون که به ما سر زدین. روی ماهتون رو میبوسیم
فريال
13 اردیبهشت 92 13:40
سلام چه دختر نازيه خدا نگهش داره
داداشی
13 اردیبهشت 92 22:32
میـــرن آدمـــا از اونـا فقــط خاطرهاشون به جا میمونه
مامان سونیا
18 اردیبهشت 92 11:34
خدا بد نده سمیا جون الان که بهتری خاله انشاالله همیشه تنت سالم باشه گلم

خدا رحمت کنه خاله و مادر بزرگ همسرتون و مادر همسرتون رو روحشون شاد و قرین رحمت الهی هرچی خاک اونهاست عمر سیمای نازنین باشه البته زیر سایه مامان و بابای مهربونش
زندگی همینه دیگه باید برای هر حادثه ای و مشکلی امادگی داشته باشیم تا وقتی باهاش موجه شدیم خورد نشیم و نشکنیم

عکسای سیما جون خیلی ناز شده راستی اون دختها چه درختی هستن خیلی خوشگلن تا حالا ندیده بودم



عزیزم نام این درختها درخت تبریزیه که ما بهش قلمه میگیم دورتا دور شهر ما پر از این درختهاست من عاشق این درختها هستم
مامان گیسوجون
20 اردیبهشت 92 16:33
سلام عزیزم خوبی ؟

بهترین الان ؟

خدا بیامرزتشون

ای جانم عزیز خاله چقدر خوشگل شدی تو




منون عزیز دلم خدا رو شکر بهتر شدیم


مامان گیسوجون
30 اردیبهشت 92 0:12
من آهنگ وبت رو خیلی دوست دارم ممنون همیشه به یادمی بوسسسسسسسس
مامان گیسوجون
30 اردیبهشت 92 0:36
تمام مدت که نظراتم رو تایید می کردم داشتم این آهنگ رو گوش می دادم ممنون
مامان سانای
7 خرداد 92 11:37
یادمه پارسال هم سیما اینجا عکس گرفته بود این سری پارک جانبازان رفتنی حتما سانای رو می برم تا کنار این درخت زیبا عکس بگیره.
مامان سونیا
9 خرداد 92 16:36
مامانی تنبل چرا از خاطرات خانم طلا نمینویسی دلمون براتون تنگ شده