امروز هم گذشت...
سلام عزیزم
ساعت 17/8 شب دوشنبه چهارده بهمن هستش.هوا واقعا سرده.دو ساعتی میشه که از خونه مامان جون اومدیم خونمون بابایی هم خسته و کوفته از سرکار امده و روی مبل خوابش برده تو هم داری کارتون میبینی.امروز صبح که رفتیم خونه مامان جون دختر خاله سمیرا مهدیه کوچولو رو آورد خونمون تا باهات بازی کنه و خودش هم رفت به مراسم ختم عموش.تو هم کلی با مهدیه بازی کردی.بعد از اینکه سمیرا اومد تا مهدیه رو ببره ملینا و مامانش هم اومدند و ملینا اصرار کرد که تو باهاش بری خونه خاله مرضیه من هم شال و کلاهت کردم و فرستادم باهاشون رفتی اونجا.من هم که چند روزی سرما خوردم و اصلا حال و حوصله ندارم.تو هم تازه خوب شدی.دیروز رفتیم خونه دختر دایی مبارکه آخه زایمان کرده بود و زهرا کوچولو صاحب یه داداش ناز و خوشگل شده.ماشاللا خیلی ناز بود.تو هم با حیرت نگاش میکردی.وقتی بهت میگم سیما تو داداش دوست داری یا آبجی میگی هیچ کدومشون من یه عالمه دوست خوب دارم.اما اصلا دوست ندارم تو هم مثل من خواهر نداشته باشی فقط میترسم...
اینروزها سخت دنبال یه دختر خوب و نجیب واسه دایی ناصر هستیم امیدوارم به زودی پیداش کنیم و او هم سر و سامان بگیره آمییین.
از خدای مهربون برای هممون سلامتی میخوام.چون دل شاد توی بدن سالمه
الان داری با پلنگ صورتیت بازی میکنی الهی من قربون چشمهای معصومت بشم.
و این هم امروز صبح با مهدیه