سیماسادات موسوی نیاسیماسادات موسوی نیا، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره

سیما دنیای من

هورررا دخترم میره مدرسه

1393/7/3 8:11
نویسنده : رعنا
2,747 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر مدرسه ای من

ببخش عزیزم از اینکه بعد از دو  روز تاخیر خاطره ورود به مدرسه ات برات مینویسم دلیلش رو بهت میگم.

خوب بریم سر اصل مطلب روز پانزده شهریور با بابایی رفتیم برات مانتو و شلوار و کیف و وسایل مدرسه رو خریدیم.وای چه ذوقی کردیم وقتی تو رو با مانتو و شلوار مدرسه دیدیم.تو این پانزده روز باقیمونده خیلی بیصبرانه منتظر رفتن به مدرسه بودی.خلاصه روز سی و یک شهریور روز دوشنبه یعنی روز جشن شکوفه ها فرا رسید.صبح زود با هم بیدار شدیم.دست و صورتت رو شستی دندونهات رو مسواک زدی و موهات و شونه کردیم و دم اسبی بستیم و شدی یه دسته گل بعد از صرف صبحانه لباسهات و پوشیدی و  مامان جون قرآن رو سرت گرفت و با یاد و نام خدای مهربون به طرف مدرسه حرکت کردیم.ما جزو اولین نفراتی بویم که وارد مدرسه میشدیم.وای به جای تو من هیجانزده بوم.یادش بخیر من هم یه روزی مثل تو بودم.بگذریم خانوم معلمتون اومد و باهاش آشنا شدید.اسم خانوم معلمتون خانوم اسکندی هست.بعضی از بچه ها گریه میکردند.چه منظره ای بود کلی خندیدیم.خلاصه مهدی هم اومد و با هم رفتید توی کلاس و کنار هم نشستید.خانوم معلم ازتون خواست که هر کی سرود بلده بلند بشه بخونه که تو هم زودی دستت رو بلند کردی و این سرود رو که خودم بهت یاد داده بودم رو خوندی

ای زنبور طلایی نیش میزنی بلایی   پاشو پاشو بهاره گل وا شده دوباره

کندو داری تو صحرا سر میزنی به هرجا  پاش پاشو بهاره گل وا شد دوباره 

دوستات تشویقت کردند.بعدش یه خانوم عکاس اومد و دسته جمعی ازتون عکس گرفت.ساعت یازده مراسمتون تموم شد.بعدش بابا جون اومد دنبالمون و رفتیم تبریز آخه وقت دکتر مامان جون بود.

روز سه شنبه اول مهر بود ما یه کمی خواب مونده بودیم.ساعت هشت و نیم رسوندمت مدرسه.خودت گفتی مامان برو خونه ناهار بپز بعدش بیا با هم بریم.ساعت دوازده اومدم دنبالت  میگفتی مامان خیلی بهمون خوش گذشت کلی با هم بازی کردیم.روز چهار شنبه دوم مهر که میشد دیروز.اولین مشقت رو نوشتی وای تو راه هی میگفتی مامان زود بریم خونه من مشقامو بنویسم.اومدیم خونه  زودی نوشتی.خدا رو شکر مدرسه خیلی به خونمون نزدیکه و تقریبا ده دقیقه پیاده راهه.

خوب دیگه فکر کنم هر چی که مربوط به مدرست بود رو نوشتم.علت اینه یکم دیر نوشتم این بود که حموم خونمون نم پس داده بود و ما هم همه جا رو جمع کردیم و کارگر آوردیم.خلاصه اینکه فعلا تو خونه مامان جون هستیم.

عزیز دلم امیدوارم که تو هر مرحله از زندگیت موفق باشی و رو به روز به موفقیتهات افزوده بشه.خوب این بود خاطره روزهای اول پیش دبستانی سیما خانوم واما عکسها

 

این از کیف خانوم خوشگله که در عرض سه روز کلی کثیف شده

 

 

اینا هم دفترها و کتابهاییه که فعلا داری

 

 

 

همکلاسیهای خانوم خوشگله

 

این عکس رو روز اول مهر ازت گرفتیم 

 

این هم اولین صفحه از دفتر مشق سیما خانوم

 

 

 

پسندها (1)

نظرات (4)

مامان سونیا
3 مهر 93 10:43
سلام خانمی خوبین به به سیما خانم هم راهی وادی تعلیم و تربیت شد به سلامتی مبارک باشه انشالله خبر فارق التحصیلی مقطع دکترات سیمای خانم
رعنا
پاسخ
ممنون دوست گلم
مامان سانای
11 مهر 93 20:26
سلام . مبارکه به سلامتی موفق باشی خانم گلی .ماشالله چه ناز شدی .
داداشی
18 مهر 93 17:15
همشاگردی سلام همشاگردی سلام. آغاز سال نو با شادی و سرور . هم دوش و هم زبان . حرکت به سوی نور.
مامان سانای
22 آبان 93 21:29
خصوسی دارید.