سیماسادات موسوی نیاسیماسادات موسوی نیا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

سیما دنیای من

باز هم شیر؟!

سلام عزیزم امروز هم چهارمین روز عید نوروز رو پشت سر گذاشتیم امروز صبح بابایی رفت نون سنگک خرید صبحونه رو با هم خوردیم بعد یه عالمه مهمون اومد خونمون واسه عید دیدنی بعد خونه رو تمیز کردم وای که تو کثیف کردن خونه چقدر مهارت داری بابایی واست پفک خریده بود و تو هم با دستای پفکی تموم درهای سفید خونه رو نارنجی کردی وای که چقدر خسته شده بودم یه کم هم دعوات کردم که بعدا خیلی نارحت شدم اخه تو فرشته منی بعد رفتیم خونه مهمامان بزرگ ناهارو مامان بزرگ پخته بود بعد از ناهار خوابیدیم بعد پاشدیم رفتیم عید دیدنی خونه مهدی اینا هم رفتیم واسه مهدی دوچرخه خریده بودند اون سوار شده بود و تو هم با حسرت داشتی نگاش میکردی آخ که منظره خنده داری بود خلاصه از همه مهم...
4 فروردين 1390

بدون عنوان

سلام عزیز ترینم از دیشب یه کم دلم گرفته بعد از نماز صبح دیگه نتونستم بخوابم اومدم چند سطری برات بنویسم.از دیشب اسباب کشی به خونه جدیدمون رو شروع کردیم.بلاخره بعد از ۳ سال ما هم صاحب خونه شدیم واین هم به خاطر برکت وجود تو فرشته مامان هست.دیشب عمه لعیات هم اومده بود حرفاش خیلی ناراحتم کرد دلم خیلی براش سوخت .میگفت در عرض یک روز ۱۰بار حالش خراب شده.بی مادری و مریضی کنارهم خیلی سخته خدایا به همه مریضا خودت شفا بده تو یه عالمه با دختر عمه فاطمه و نرگس بازی کردی الهی که من قربونت برم الا ن تو خواب ناز هستی خوابهای خوش ببینی شیرینترینم.آخ که چقدر دوستت دارم از خدای مهربون میخوام همیشه سالم و تندرست باشی آمین ...
29 بهمن 1389

ترسهای عجیب غریب سیما

مامانی امروز می خواستم واسه ناهار آش گوجه بپزم واسه رنده کردن گوجه ها مخلوط کن رو که از تو کابینت در آوردم با دیدنش با حالتی وحشت زده شروع کردی به گریه کردن اخه از مخلاوط کن و آبمیوه گیری و چرخ گوشت خیلی میترسی خلاصه هر کاری که کردم آروم نشدی که نشدی من هم مجبور شدم با رنده دستی گوجه ها رو رنده کنم امان از دست این دختر ترسو راستی از کلاه سربازی دایی ناصر هم بد جور میترسی بیچاره وقتی وارد خونه میشه باید کلاه و یه جوری قایم کنه تا تو نبینی راستشو بگو ماروکه دست ننداختی؟ ...
28 بهمن 1389