سیماسادات موسوی نیاسیماسادات موسوی نیا، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره

سیما دنیای من

و اما عکس..

خوب عزیز دلم دیروز روز اول مدرسهرو به خیر و خوشی سپری کردیم.جونم بهت بگه که صبح زود بیدار شدیم بعد از صرف صبحانه خونه مامان جون لباسهات رو تنت کردم و ماان جونت قرآن بالی سرت گرفت و صدقه گذاشت کنار. رفتیم مدرسه.مدرسه پر بود از کلاس اولیها.بعد از پایان مراسم قرار شد همه برید سر کلاسهاتون وبا معلمهاتون آشنا بشد که اون موقع بود که باز هم استرس گرفتی و محکم دستم و گرفتی و گفتی تو هم باید بیایی خلاصه کلی اشک ریختی و معلمت اجازه داد که پیشت بشینم.خلاصه رفتی پای تخته و شعر خوندی و کمی حالت بهتر شد.خانوم معلمگفت که سیما صندلیترو بیار پیش من بشین.تو هم استقبال کردی رفتی پیشش نشستی و به من گفتی میتونی بری.خلاصه که خانوم معلمتون با مدرسه آشناتون کرد.ا...
1 مهر 1394

جشن شکوفه ها مبارک

سلام دختر و ناز و فهمیده من خوشگل مامان خوبی ؟خوشی؟سلامتی؟بعد از حدود یک سال بات امروز منویسم.دلیل نبودنم هم چیزی جز تنبلی خودم نبود. خوب بیاییم سر اصل مطلب امروز آخه روز خیلی مهمیه.امروز سه شنبه سی و یک شهریور 1394اولین روزیه که وارد مدرسه میشی.امروز جشن شکوفه هاست.جشن توئه عزیز دلم.الهی قربون اون استرسهات برم .از من میپرسی مامان شما تو حیاط بشینید.خوب دیگه.پاشیم آماده بشیم .پست بعدی با عکسهای مدرسه.....   ...
31 شهريور 1394

بدون عنوان

سلام عزیز دل مامان قشنگم بهترینم.فرشته مهربون من روزهایمان را با هم ودر کنار هم می گذرانیم.ردزی هزاران به چهره ات نگاه می کنم و خدای مهربان را شکر میکنم.به خاطر وجود نازنینت.به خاطر لطف و محبتش.عزیزم امسال که برای اولین بار از من جدا شدی و به مدرسه رفتی اوایلش برات خیلی سخت گذشت نه اینکه به خاطر دوری از من بی تابی کنی به خاطر این ویروسهای لعنتی که هی میان سراغت و تن نازت رو میرجونند.از مهر ماه بیشتر بیست بار مریض شدی یعنی میتونم بگم.دوهفته خبی بعدش باز هم سرما میخوری بی حالی.پری روز باز هم گفتی مامان پیشونیم درد میکنه گلوم درد میکنه باز هم بردمت دکتر.دکتر گفت سینوزیت داری باید آنتی بیوتیک مصرف کنی تا ده روز .خدا رو شکر الان بهتری.را...
14 اسفند 1393

سلامی از یک روز مه آلود

سلام بر دختر مهربون خودم روزها با سرعت از پی هم گذشتند و تقویم امروز بیست و چهارمین روز از آذر ماه رو نشون میده.یعنی انشاللا تا شش روز دیگه فصل پاییز هم تموم میشه.خوب تو این سه ماه پاییز چه اتفاقاتی افتاد سعی میکنم برات بنویسم. امسال از شروع مدرسه تا به حال چندین بار سرما خوردی و مریض شدی.این هم به خاطر محیط کلاستونه که تو یه کلاس کوچک سی و پنج نفر دانش اااااموز هستید.متاسفانه من علی رغم تعریفهایی که از این مدرسه غیر انتفاعی شنیده بودم.ازش راضی نیستم.خوب چه میشه کرد.تو چند دوست خوب پیدا کردی که اسماشون حنانه و یاسمن و فاطمه و اسرا و فرناز و ساینا هستش.آموزش اعداد رو که باهات خیلی کار کردم خوب بلدی.ولی تو حروف الفبا مشکل داری.ه...
24 آذر 1393

هورررا دخترم میره مدرسه

سلام دختر مدرسه ای من ببخش عزیزم از اینکه بعد از دو  روز تاخیر خاطره ورود به مدرسه ات برات مینویسم دلیلش رو بهت میگم. خوب بریم سر اصل مطلب روز پانزده شهریور با بابایی رفتیم برات مانتو و شلوار و کیف و وسایل مدرسه رو خریدیم.وای چه ذوقی کردیم وقتی تو رو با مانتو و شلوار مدرسه دیدیم.تو این پانزده روز باقیمونده خیلی بیصبرانه منتظر رفتن به مدرسه بودی.خلاصه روز سی و یک شهریور روز دوشنبه یعنی روز جشن شکوفه ها فرا رسید.صبح زود با هم بیدار شدیم.دست و صورتت رو شستی دندونهات رو مسواک زدی و موهات و شونه کردیم و دم اسبی بستیم و شدی یه دسته گل بعد از صرف صبحانه لباسهات و پوشیدی و  مامان جون قرآن رو سرت گرفت و با یاد و نام خد...
3 مهر 1393

خاطراتمون با تو در تیر و مرداد 1393

سلام دختر ناز من خوبی عزیزم؟!شکر خدا که حال اینروزهامون خوبه. از تیر ماه به بعد نتونستم برات بنویسم.دلیلش هم این بود که یک ماه ماه رمضون رو خونه مامان جون بودیم بت اینکه یه خونه سر میزدم ولی حوصله نوشتن نداشتمو.عزیزم تو این مدت روزهامون گاهی با خنده و شادی و گاهی هم با دلنگرانی و ناراحتی گذشت.امیدوارم که روزهایی که پیش رومونه توام با شادی و سلامتی باشند. خوب عزیزم از ماه رمضون شروع کنم.امسال ماه رمضون هفده ساعت روزه گرفتیم که من اواخرش کلا بیحال بودم.اما من عاشق ماه رمضون هستم چون واقعا ماه پر برکتیه.کلی هم مهمونی دعوت شدیم.اوایل ماه رمضون بود که بابایی سورپرایزمون کردو ماشینمون رو عوض کرد.روز عید فطر هم تو پیش بابایی موند...
31 مرداد 1393

جشن تولد

سلام عزیز دلم بلاخره یک سال انتظارت به پایان رسید و دوباره جشن تولدت شد.هی ازم میپرسیدی پس کی تیر ماه میرسه؟بلاخره تیر ماه از راه رسید.امسال هم برات جشن تولد مختصری گرفتیم.اما خیلی برات خوش گذشت.روز جمعه رفتیم کیک تولدت رو خودت انتخاب کردی و سفارش دادیم.البته خیلی دوست داشتی کیک بابا اسفنجی باشه ولی نشد.اما این مدل رو هم خیلی پسند کردی.من هم شام رو آماده کردم .باز هم مثل سالهای قبل دل تو دلت نبود.هی میرفتی کنار یخچال و کیک رو نگاه می کردی.خلاصه خدا رو شکر امسال هم شرمنده دل مهربونت نشدیم.امسال روز تولدت درست افتاده بود به اولین روز ماه رمضان.به همین خاطر یک روز زودتر تولدت رو گرفتیم.امسال به اصرار خودت واسه کادوی تولدت یک تبلت خریدیم.مامان...
10 تير 1393

تولدت مبارک بهترینم

دختر نازنین من فرشته زیبای من تولدت مبارک. تولدت مبارک ای دلیل بودنم.امروز درست پنجمین سالگرد گره خوردن نگاههایمان به همدیگر است.لحظه ای که تا آخر عمرم محال است از یادم برود.و احساس   غریب مادری.و سوالات پی در پی از خودم یعنی این دختر منه یعنی مادر   شدم....لحظه ای که از دلشوره و نگرانی نمیتونستم بهت نگاه کنم مدام از خاله   فاطمه سوال میکردم خاله تو رو خدا سالمه و خاله تو هر بار با صبر و حوصله جوابم   رو میداد ببین رعنا چه دختر خوشگلیه.آخه او هم مادر بود و از عمق وجودش درکم میکرد.... خدایا شکرت ...خدای مهربون خودت دخترم رو حفظش کن.خدایا بهم لیاقت ب...
8 تير 1393

سفر به سرعین و اردبیل

سلام مهربونم درست یک هفته بود که بابایی برای تعطیلات آخر هفته داشت برنامه میریخت.خلاصه کلی جاها رو انتخاب کرده بود و نمیتونست تصمیم بگیره که کجا بریم.خلاصه روز سه شنبه قرار بر این شد که به رسم سالهای گذشته بریم به نوجه مهر .من صبح ساعت پنج بیدار شدم و واسه صبحانه نون تازه که ما بهش میگیم چوچه پختم و وسایل رو آماده کردم.دایی و بابا جون با ماشین خودشون رفتند ما هم به اصرار تو مامان جون رو سوار ماشین خودمون کردیم و رفتیم جلفا بابایی سماور ذغالی رو راه انداخت و صبحونه رو تو جلفا صرف کردیم.بعدش حرکت کردیم به طرف نوجه مهر امسال بر عکس سالهای قبل هواش خنک بود.ما که رسیدیم اذان ظهر شروع شد نمازمون رو با جماعت خوندیم و امامزاده رو زیارت کردیم.ب...
19 خرداد 1393