سیماسادات موسوی نیاسیماسادات موسوی نیا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره

سیما دنیای من

بوی ماه مهر

1391/7/7 9:26
نویسنده : رعنا
489 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

سلامی از ماه مهر ماه خاطره ها.وای که روزها چقدر زود می گذرند.عزیز دلم فصل تابسون رو با تموم تلخیها و شیرینیهاش به پایان رسوندیم.و وارد فصل پاییز شدیم.

ماه مهر که می گیم اولین خاطره ای که به یادم میاد روز اول مدرسه هستش وای که چه روزهایی بودند چه ذوقی می کردیم.یادمه روزهای اخر شهریور که تو باغ حاجی بابا کلی گردوی تازه می خوردیم و بعد دستهامون سیاهه سیاه میشد و بعد از هر روشی استفاده می کردیم که اون رنگ سیاه از دستهامون بره و ما اول مهر تر و تمیز وارد مدرسه بشیم.اما امروز می خوام از اولین روزی که پا به مدرسه گذاشتم برات بگم.من شش سالگیم رو تو مهد کودک آزادی گذروندم.که دیگه اون مهد کودک نیست و به جاش فکر کنم مدرسه ساختند. سال 69 بود و من برای اولین بار پا به مدرسه فروغ می گذاشتم  مدرسه توی خیابون پروین اعتصامی بود.اون روزها به خاطر کسالتی که مامان جون داشت من بیشتر از پیش بهش وابسته شده بودم.همیشه کنارش بودم.روز اول مدرسه نمی دونم چرا از جو مدرسه ترسیدم از خانوم امینی فر که معلممون بود ترسیدم به همین خاطر طفلک مامانم یک هفته اومد توی کلاس کنارم نشست که آخرش با اعتراض همه کادر مدرسه دیگه نیومد ولی بعدا با پیدا کردن دوستهای خوب عاشق مدرسه شدم.بچه درسخونیهم بودم   اون روزها با دختر دایی بابا جون که اسمش سمیه بود همکلاس و دوست بودم.بعدها با دوستم پرتو آشنا شدم و تا پایان راهنمایی با هم بودیم وای که چقدر همدیگه رو دوست داشتیم  هنوز هم نامه ها و کارت پستالهایی که اون زمانها برام داده بود رو نگه داشتم .وای که چقدر دلم برای اون روزها تنگ شده هیف که روزهای گذشته دیگه برنمی گردند و ما می مونیم و خاطره هاشون.چه میشه کرد.

 

 

دیگه این که ماه مهر ماهیه که من و عشقم به هم رسیدیم و نهم مهر س

الگرد عقدمون هست.بعدماه مهر ماهیه که تو مهمون دلم شدی و شدی تموم دنیای من دوستت دارم گلم

دیروز امتحان آیین نامه داشتم صبح که داشتم می رفتم روی خودکارهام صلوات خوندی و فوت کردی و من هم توی اولین بارم قبول شدم.موند امتحان شهری که انشاللا سه شنبه میدم.دیروز غروب عمه لعیا اینا زنگ زدند و گفتند که می خوان شام بیان خونه ما من هم کو کو ی لوبیا سبز پختم و چون از دیروزش بهت قول داده بودم که ببرمت پارک وسایلمون رو جمع کردم و بهد از اومدن خانواده عمه لعیا با هم رفتیم پارک جانبازان خدا رو شکر خلوت بود و هوا زیاد سرد نبود خیلی خوش گذشت تو هم با فاطمه کلی بازی کردی.

الان هم ساعت 10/9 صبحه تو بابایی با هم رفتید نون بخرید خوب دیگه فعلا تا روز بعد خدانگدار گلم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

محمدحسین عشق جاودان
14 مهر 91 11:33
سلام عزيزم مهرت پايدار .خيلي وقته به همسايه هاي خوب وبلاگيم سر نزدم .خدا رو شکر که ايام به کامه .مواظب خودتون باشين .سيما جون خاله گلي برامون دعا کن .
محمد حسین کاتبی
16 مهر 91 18:14
سلاااااااااااااااااااااااااااااااام زن دایی حالت خوبه روی سیمارو ببوس کی میای د قم؟ ما منتظر هستیم... راستی بوی ماه مهر رو قشنگ نوشتی: اما... جدی جدی بیکاری آدم بره لب های شتر رو بوس کنه اما واسه مدرسه ها مطلب ننویسه.
مامان سانای
17 مهر 91 8:34
من قبلا برای این پست پیام گذاشته بودم نمی دونم چرا نیست. بهر حال روز کودک مبارک