یک سال گذشت...
سلام عزیز دل مامان
دختر عزیزم یک سال از آغاز نوشتن خاطراتمون در این وبلاگ گذشت.یک سالی که پر بود از خاطرات شیرین و بعضی وقتها ناخوشایند.
عزیز دلم من تا جایی که امکان دارد دوست دارم تمام خاطرات مربوط به تو را در این وبلاگ ثبت کنم.باشد که انشاللا در آینده با خوندنشون لذت ببری.
امروزر روز ولنتاین یا همون روز عشاق خودمونه من هم این روز رو به عشق زندگیم به محمد عزیزم تبریک می گم وبا تموم وجودم بهش می گم که دوستت دارم.
چند روزه که صبح زود میرم باشگاه و به خاطر این مجبور میشم تو رو صبح زود از خواب ناز بیدارت کنم و ببرمت پیش مامان جون.عزیزم منو ببخش ولی مامانی هم به یک زنگ تفریح احتیاج داره.از وقتی که تو به دنیا اومدی این اولین باریه که واسه خودم یه کاری انجام میدم.
چند روزه که شنیدن یک خبر ناخوشایند کام همه مارو تلخ کرده.چند روز پیش فهمیدیم که متاسفانه بیماری خاله فاطمه عزیزم عود کرده.چند روزه که خیلی پکرم شبها خوابم نمی بره.درسته خدا خیلی مهربونه وصبر ماه خیلی کمه.اما دیدن چهره خسته خاله فاطمه داغونم می کنه مگه یک نفر توی زندگی چقدر باید غم و غصه بکشه؟!دلم خیلی گرفته از تموم دوستهای گلم که به وبلاگمون سر می زنید خواهش می کنم که برای شفای همه مریضها به خصوص خاله گل من هم دعا کنید.
بگذریم کمی هم از تو گلم برات بگم که اولین بسته تراشه های الماس رو امروز به پایان رسوندیم تو هم خیلی علاقه نشون دادی و همه کلمات رو خیلی زود یاد گرفتی و همشون رو می تونی به خوبی تشخیص بدی.دیگه این که بابایی برات مداد رنگی و پاک کن و مداد تراش خریده همراه سه تا کتاب رنگ آمیزی که هیچ کدومشون رو خودت رنگ نمی کنی و زحمتشو منو بابایی می کشیم و تو هم فقط نظر می دی.
امروز هم صبح ساعت8 باباجون اومد با هم رفتیم خونه اونا و من تو رو پیش مامان جون گذاشتم و رفتم باشگاه.وقتی اومدم برات صبحونه دادم این روزها عاشق نون و ماست شدی من هم دادم برات خوردی.بعد از ظهر هم دوساعت خوابیدی الان هم داری با بابا محمد میوه می خوری.
این هم دوتا عکس از خوشگل خانوم