یک روز برفی
سلام بهترینم
امروز هوا خیلی سرد بود صبح برف می بارید.امروز بر خلاف هر روز که ما می رفتیم خونه مامان جون مامان جون اومد خونمون و تو هم کلی ذوق کرده بودی انگار که از راه دور اومده بود.خلاصه که به مامان جون گفتم تو رو برد حموم وای کلی هم گریه کردی .بابا جون و دایی جون هم اومدند ناهار خونه ما.عصری با مامانجون رفتیم پیش خاله فاطمه خدا رو شکر حالش بهتر بوداونجا هم کلی با بچه ها بازی کردی و باز هم به زور آوردمت خونه.بابا محمد هم از اداره اومده بود باز هم مثل همیشه برات کلی هله هوله خریده بود تو هم عاشق پاستیل و هله هوله .الان هم بعد از میل کردن پاستیلها بابایی برات داستان می خونه.یعنی داره به جای عکسهای حیوانات داخل کتاب نقاشی حرف میزنه و تو هم با دقت داری گوش میدی و با مزه تکرارشون می کنی.
روز پنجشنبه با مامان جون بردیمت آرایشگاه تا دور موهاتو منظم کنه ولی خانومه آرایشگر علی رغم تاکید های من که فقط منظمشون کنه برداشت موهاتو نامنظم و مدل پر زد خیلی عصبانی شده بودم تا خونه کم مونده بود گریه کنم من این موهارو به زور بلندشون کرده بودم خلاصه که خیلی ناراحت شده بودم .اون روز با بابایی رفتیم بازار و برات یک جفت دمپایی رو فرشی خوشگل خریدم.با دمپایی هات کلی ذوق کرده بودی و خودت ژست گرفته بودی و به من می گفتی ازت عکس بگیرم که من هم اطاعت کردم و این عکسهای خوشگل و ازت گرفتم
پی نوشت:این هم دمپایی های سیما جونم قابل توجه مامان زینب طلا