سیماسادات موسوی نیاسیماسادات موسوی نیا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره

سیما دنیای من

سفر به قم

1391/11/18 10:40
نویسنده : رعنا
526 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دخترک ملوس من

امروز می خوام از سفر قم برات بگم.روز چهار شنبه هفته قبل عصر من و مامان جون رفتیم تعزیه تو رو هم دادیم به بابا جون .تو راهه خونه بودیم که بابا جون زنگ زد که سیما باز هم افتاد و دستش درد می کنه با مامان جون رفتیم خونه و دیدم بله تو باز هم داری گریه می کنی زنگ زدم به بابایی که تازه از اداره اومده بود تا ببریمت دکتر خلاصه بردیمت دکتر مطب خیلی شلوغ بود تا نوبت ما چند نفر بود تو هم آروم شده بودی و دستت هم هیچ ورم و کبودی نداشت.همه می گفتند این که چیزیش نیست .بعد از یک ساعت منصرف شدیم و به این نتیجه رسیدیم که النگوهات تنگ شدند و اونها هم باعث درد دستت میش.خلاصه اومدیم خونه و فرداش صبح با مامان جون رفتیم و برات از دایی حسین یک دست النگوی خوشگل خریدیم که یکیش رو مامان جون واسه تولدت حساب کرد و من هم دو تاش رو برای تولدت خریدم باقیش از پول النگوهای خودت بود.خلاصه که اومدیم خونه خاله فاطمه تو و نرگس داشتین با هم بازی می کردین که نمی دونم دستتون خورد به چشمت یا چی که چشم راستت قرمز شد و نمی تونستی بازش کنی باز هم گریه هات شروع شد داشتم دیونه می شدم .خلاصه که مامان جون برد خونشون و کمی خوابیدی و وقتی بیدار شدی کمی بهتر شده بودی بلیطمون برای ٨ شب بود خلاصه آماده شدیم دستش درد نکنه باباجون زحمت کشید و تا ایستگاه قطار تبریز ما رو برد .تو هم تا تبریز از درد چشمت گریه کردی.توی صوفیان از یک داروخانه یک قطره استریل چشمی خریدیم و تو راه مامان جون دو قطره به زور انداخت تو چشمت .قطار درست ساعت ٨ حرکت کرد چشمت بهتر شده بود خدا رو شکر به قطار علاقه زیادی نشون دادی.تا صبح هم چشمت بهتر شد.صبح ساعته ٨ تو ایستگاه کرج بودیم.از اونجا هم رفتیم به طرف قم.در رو عمه زهرا باز کرد همه از دیدنمون به خصوص تو خیلی خوشحال شده بودند.آخه آخرین بار تو رو تو ده ماهگی دیده بودند.آقا جون رو هم دیدیم.تو هم غریبی نکردی.بعد از ناهار و کمی استراحت رفتیم جمکران.وای همیشه آرزوم این بود که دعای سمات رو در جمکران بخونم.دعای سمات تازه داشت شروع میشد.تو حیاط نشستیم و تو بستنی خواستی بابایی رفت تا برات بستنی بگیره.من هم دعای سمات رو خوندم و کلی دعا کردم.بعد از نیم ساعت بابایی پیدا شد طفلک یک عالمه پیاده روی کرده بود تا بستنی پیدا کرده بود برا من هم فالوده خریده بود تو هوای گرم قم فالوده چقدر چسبید.خلاصه بابایی هم نمازش رو خوند و رفتیم سر چاهی که همه حاجت هاشون رو روی یک کاغذ می نویسند و توی اون چاه می ندازند.من هم این کار رو کردم.از اونجا رفتیم خونه آقا جون عمه لعیا اینا و عمه عذرا اینا هم اونجا بودند.دور هم شام رو خوردیم.آقا جون سوغاتهامون رو آورد واسه من یک چادری واسه تو بلوز و شلوار و توپ واسه بابایی هم پارچه کت و شلواری.شب موقع خواب کلی گریه کردی که بریم خونمون ولی خدا رو شکر زود خوابت برد صبح هم بعد از صبحانه به طرف حرم رفتیم.چون روز شهادت حضرت موسی بن جعفر بود تو حرم سینه زنی و مداحی بود از اونجا ناهار رو رفتیم خونه عمه عذرا بعد از ظهر دیدم بدنت داره کهیر میزنه تا حالا اینجوری نشده بودی.نگو سوپ عمه عذرا یک ادویه مخصوص داشت که تو بهش حساسیت کردی.چون دو بشقاب سوپ خورده بودی.عصر با عمه عذرا و عمه لعیا رفتیم بازار تا کمی سوغات بخرم ولی تو اذیت کردی و رفتیم خونه دختر خاله حکیمه شام اونجا دعوت بودیم .وقتی اونجا رسیدیم تو خوابیده بودی تو رو گذاشتم تو اتاق بخوابی سر شام بایک طوفانی بلند شدی که نگو و نپرس.یک گریه ای به راه انداخته بودی که هیچ کس نمی تونست آرومت کنه پاهات هم بد جوری کهیر زده بودند.بعد از شام که یکم آروم شدی بردیمت درمانگاه.از اونجا هم رفتیم خونه عمه عذرا و شب رو اونجا موندیم.صبح بعد از صبحونه عمه لعیا اینا راهی جلفا شدند.ما هم رفتیم حرم و نمازمون رو خوندیم و برگشتیم خونه آقا جون و ناهار رو با هم خوردیم.دستش درد نکنه مامان جون هم چادر من رو دوخت دیگه وقت برگشت بود از همه خداحافظی کردیم .سفر خیلی خوبی بود واقعا خوش گذشت.دست عمه زهرا و عمه فاطمه گل هم درد نکنه خیلی زحمت کشیدند.باز هم ساعت ٨شب از کرج حرکت کردیم.سفر با قطار هم خیلی شیرینه.این اولین باری بود که با قطار سفر می کردیم.ساعت ٨ صبح تبریز بودیم ساعت ٣٠/٩ رسیدیم خونمون .این هم خاطره سفر به قم که با تموم جزئیاتش برات نوشتم.بلاخره بعد از چهار روز تونستم برات بنویسم.الان ساعت ٣٢/١٠صبحه تو خوابیدی بابایی هم رفته اداره.امیدوارم که همیشه صفحات زندگیمون پر باشه از خاطرات شیرین و به یاد ماندنی....

شکلکهای جالب آروین

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان سانای
3 تیر 91 14:09
چشش زدن سیما جون رو حتما صدقه بده.و خیلی مواظبش باش .
سوغاتی ها هم مبارک باشه وزیارت خونه خدا قسمت خودتون بشه




ممنون عزیزم انشاللا قسمت هممون بشه
مامان پرهام
5 تیر 91 19:51
سلام مواظب این دختر ناز باش زیارت هم قبول. راستی شما مگه کجا زندگی می کنید؟ ببخشید البته!


ممنون عزیزم.ما مرند زندگی می کنیم.شهری که 40دقیقه با تبریز فاصله داره و به جرات می تونم بگم که نابترین آب و هوا و طبیعت رو در ایران داره.منتظرتون هستیم.
مامان گیسو جون
7 تیر 91 2:44
سلام عزیز دلم خوبی
زیارت قبول گلم
ای وای الهی بمیرم چی کشیدید هر دوتون
ان شاا... همیشه سلامت باشین
وای رعنا جونم چقدر چهره سیما جون تغییر کرده
چقدر نازتر و خوردنی تر و خوشگل تر شده فداش بشم
هزار ماشاا..

ممنون از لطف و محبتت عزیزم.چشات نازو خوشگل می بینه
مامان امیرحسین
8 تیر 91 16:21
زیارت قبول عزیزم .