اولین پست سال 92
سلام دختر گلم
سیمای عزیزم امروز که برات می نویسم 22 روز از فصل زیبای بهار رو پشت سر گذاشتیم و امروز 23 روز از فصل زیبای بهار رو شرو ع کردیم.امیدوارم سال 92 سال پر خیر و برکتی برامون باشه.عزیز دلم از سال تحویل می خوام شروع کنم.سال تحویل خونه مامان جون و بابا جون بودیم مامان جون مثل هر سال قورمه سبزی پخته بود همگی ناهار خوشمزه مامان جون رو نوش جان کردیم و ساعت دو و سی و یک دقیقه سال تحویل شد بعد از رو بوسی و دست دادن به همدیگه بابا جون عیدیهامون رو داد دستش درد نکنه امسال برای هر کدوممون پنجاه و پنج هزار تومن عیدی داد انشاللا که همیشه سلامت باشه.تو هم که این وسط شیرین زبونی می کردی و گل مجلس بودی.دایی ناصر هم عیدی شما رو داد و تو هم کلی ذوق کردی.بعد مردها کمی چرت زدند و بعد حاضر شدیم و رفتیم عید دیدنی خونه مامان مامان جون و تا چند روز هم تو دید و باز دید بودیم البته روز سوم عید ما خونه بودیم و از صبح تا شب کلی مهمون امد خونمون .راستی امسال عید عمه عذرا هم اینجا بود.یک روز هم ناهار خونه عمه لعیا بودیم عموهای عمه با خونوادشون هم دعوت بودند.اون روز بابابایی رفتیم جلفا یه نمایشگاه زده بودند که صنایع دستی و فرش و .. بود توی نمایشگاه چند تا حیوون بود (از اونهایی که آدمها لباسهاشون رو می پوشند و تو سرشون مثلا سر موش می گذارند و..) و توی نمایشگاه راه می رفتند و با بچه ها عکس مینداختند و دست تکون می داددند و از ین کارها تو هم که از اونها می ترسی چشمت روز بد نبینه چنان ترسیده بودی و گریه می کردی و داد و جیغ همه نمایشگاه رو سرت گذاشته بودی وای آبرومون رو بردی با چه مصببتی از اونجا فرار کردیم اعصابمون رو داغون کردی.خیلی ترسو هستی و من نمیدونم تا کی این و ضعیت ادامه پیدا می کنه. روز سیزده بدر هم رفتیم باغ مامان جون اینا همه فامیل اونجا اومدند .صبحونه و ناهار رو اونجا خوردیم. شما هم با بچه ها کلی بازی کردی ما هم کلی بدمینتون و وسطی و.... بازی کردیم وای که تا سه روز تموم بدنم کوفته شده بود و درد می کرد .اما خیلی خیلی خوش گذشت.اواخر عید بابایی برات یه دوچرخه صورتی رنگ خوشگل خرید و هر روز دوچرخه سواری می کنی البته با من چون یه کم بزرگه.دیگه اینکه هفته پیش امتحان پایا ترم زبان داشتم خیلی خوب مطالعه کردم و نمره اول کلاس رو آوردم بدون هیچ غلط 60 از 60 گرفتم.وای که چقدر چسبید.راستی هفته پیش پنجشنبه هم بابایی داشت می رفت اداره من و مامان جون و و شما هم باهاش رفتیم بعد بابایی ماشین رو داد دست من و ما هم رفتیم بازار جلفا و نمایشگاه و پارک جنگلی رو گشتیم بعد رفتیم پارک کوهستان و من ناهار رو اماده کردم و بابایی از اداره اومد اونجا بعد از ناهار برگشتیم خونه.امروز هم روز جمعه هست و امروز صبح قرار بود با بابایی بریم کوهنوردی من هم بعد از نماز نخوابیدم ولی بابایی چون دیشب دندونش رو کشیده گفت تا صبح نخوابیده و نمیتونه بیاد من هم حوصلم سر رفت و نشستم برات بعد از چند روز بنویسم.آره عزیز دلم فصل بهاره و من هم که عاشق بهار و زیباییهاش این هم چند تا عکس زیبا از دختر خوشگل و بهاری خودم