سیماسادات موسوی نیاسیماسادات موسوی نیا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره

سیما دنیای من

حکایت به دنیا اومدن سیما جونم

1391/11/14 12:09
نویسنده : رعنا
1,044 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دخترک نازم امروز میخوام داستان اومدنت رو برات تعریف کنم

niniweblog.com

عزیز ترینم منو بابایی در ۷آبان سال ۸۶بعد از ۳سال نامزدی بلاخره عروسی کردیم وقرار گذاشتیم که تا یک سال بچه دار نشیم تا این که مهر ماه سال۸۷من فهمیدم که خدای مهربون منو لایق دونسته که مادر یک فرشته آسمونی باشم خلاصه همه خوشحال بودند از همه بیشتر مامانجون و بابا جونت راستی مامان جون و بابا جونی که ازشون برات میگم مامانو بابای منه آخه مامان بابایی وقتی بابایی بچه بوده فوت کرده و باباش تو قم زندگی میکنه خلاصه من دوران حاملگی خیلی خوبی رو گذروندم فقط ۳ماه اول برام سخت گذشت چون هم تهوع و هم سردردهای خیلی شدیدی داشتم اشتهام هم باز شده بود یه عالمه غذا میخوردم بابایی هر میوه نوبری که تازه به بازار میو مد اولشو برام میخرید ومن با ولع تمام میخوردم تا این که۲۵ کیلو وزنم زیاد شده بودتو هم خدا رو شکر رشد طبیعیتو میکردی و مشکلی نداشتی یک هفته قبل از زایمانم رفتم سونوگرافی آالبته با اظطراب زیاد می رفتم اونجا وقت سونوگرافی  هم فقط صلوات میفرستادم خلاصه آقای دکتر خندید و گفت که دخترتون پهلوانه این ماه دو هفته رشدش جلو افتاده وقتی به دکتر افکاری نشون دادم گفتند ۲۴ تیر موقع زایمانته ولی ممکنه زودتر هم بیاد ولی من جدی نگرفته بودم٧تیر ۸۶ من صبح صبحانه کره و عسل خوردم و بعد از صبحانه لباسامو پوشیدم رفتم خونه مامان جون هوا هم گرم بود اون روز من تا غروب میتونم بگم به اندازه ۵بطری نوشابه خانواده آب خوردم مامانم میگفت رعنا کم آب بخور میترکی ها ولی من گوشم بدهکار نبود خلاصه شب دیگه میلی واسه غذا نداشتم قرار شد با  بابامحمد واسه شام خربزه با نون بخوریم بعد از شام هم تلوزیون فیلم تایتانیک رو گذاشته بود من هم برای چندمین بار نشستم تا ساعت۲ نگاش کردم صبح ساعت ۶ بابایی رفت سر کار من هم نمازمو خوندم ولی احساس میکردم کنترل خودمو از دست دادمو هی خودمو خیس میکنم خلاصه ساعت ۸ زنگ زدم به مامان جون و بهش گفتم که مثانم از کار افتاده مامان هم گفت که کیسه آبت پاره شده بعد با دایی ناصر اومد و دستپاچه کیفت رو آماده کردیم و رفتیم بیمارستان رازی اونجاهم من و بردند بخش زایمان تا خانم دکترم بیاد زنگ زدیم به بابا محمد که خودشو زود برسونه خلاصه من هم حسابی ترسیده بودم و داشتم گریه میکردم دکتر افکاری اومد و معاینم کردو گفت بچه داره میاد ولی دو هفته زودتر از موعد من هم ترسیدم وگفتم میخوام سزارین کنم خلاصه بابا محمد هم اومد از هم خداحافظی کردیم من هم داشتم های های گریه میکردم راستی خاله های من هم اونجا بودند خلاصه تا اتاق عمل با گریه رفتم بعدش دکتر بیهوشی اومدو...چشمم رو که باز کردم دیدم یه فرشته خوشگل دست خاله فاطمه خوابیده گفتم خاله بچم سالمه؟اون هم با خنده تو رو نشونم دادو گفت ببین چه دختر خوشگلی داری وای یه دختر تپل مپل خوشگل خدا رو شکر کردم به خاطر محبت هاش به خاطر این معجزه بزرگش .دوست دارم عزیزم از اون روز به بعد با خودت شادی و برکت و با خودت به خونمون آوردی منو بابایی خیلی دوست دارم تو پاره تن منو بابا محمدی و جیگر پاره باباجون ومامان جون آرزوی ما سلامتی و خوشبختی تو ئه این هم حکایت به دنیا اومدنت بود امیدوارم خوشت اومده باشه 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان فرشته
5 اردیبهشت 90 17:28
سلام گلم
وای چه ذوقی کردم
چقدر قشنگ نوشته بودی
برای منم دعا کن منم همچین مطلبی رو بتونم تو وبم بنویسم


سلام عزیزم حتما چرا که نه ایشالا بعداز 4 ماه حکایت به دنیا اومدن دختر نازتو مخونیم
دوستون داریم