خلاصه خاطرات چند روز
سلام عزیزم بعد از چند روز وقفه اومدم سراغت اخه چند روز بود سرم خیلی شلوغ بود روز دوشنبه با مامان جون و بابا جون رفتیم تبریز پیش دکتر رسولی واسه چکاب ماهیانه تو اول که وارد شدیم یه کم نشستی بعدش دیگه یخت واشد همش پیش دکتر بودی و با دقت نگاش میکردی ببینی چیکار داره میکنه به جرات میتونم بگم همه تو مطب عاشقت شده بودند من هم واست دعا می خوندم تا یه وقت بهت چشم نخوره موقع معاینه خودت هم طبق معمول گریه کردی خلاصه دکتر گفت که رشدت خوبه راستی دکتر میگه دخترتون ایشاللا یه دختر بلند قد میشه خوبه تو این مورد به من نکشیدی خلاصه که از اونجا هم رفتیم به یه مانتو فروشی و من واسه خودم یه مانتو تابستانی خریدم و اومدیم خونه و بابایی مانتومو پسندیدو من شام پختم و مامان جون اینا هم اومدند شام خونه ما .دیروز هم صبح خاله فاطمه گلم یه نون سنگک واسم فرستاد من هم زنگ زدم به مامان جون اومد با هم صبحونه رو خوردیم تو هم با دیدن مامان جون کلی حال کردی بعدش خاله فاطمه هم اومد بعد از کمی گپ و گفتگو همگی با هم رفتیم خونه خاله مرضیه آخه از مشهد اومده بودن خاله سوغاتهای مارو داد و شرو ع کرد از حال و هوای مشهد واسمون تعریف کرداین روزا من هم دلم بد جوری هوای مشهد و امام رضا رو کرده دعا کن قسمت بشه به زودی ما هم بریم خلاصه عزیزم تو هم بااسرا و صدرا وعرفان کلی بازی کردی بعدش اومدیم خونه مامان جون باباجون واسه ناهار کباب خریده بود توهم یه دونه کباب میل کردی بعد از ظهر اومدیم خونمون نر گس هم اومد توی کلبت کلی خاله بازی کردی بابایی هم که رفته بود دندانپزشک ساعت١٠ اومد با هم شام و خوردیم شب عمه عذرا زنگ زد و گفت که رسیدند به سوریه خوووووش به سعادتشون الان صبح ساعت ٩ تو هم خوابیدی البته ٥دقیقه پیش بیدار شدی می می خوردی بعدش باز هم خوابیدی من هم که یه عالمه کار دارم اخه تو وبابایی شب خونه رو کردین میدون جنگ خوب دیگه فعلا بای بای