مامان خیلی ترسید
سلام هستی من
سیمای عزیزم این روزا خیلی شلوغ شدی و دوست داری دست به هر کاری بزنی .با خودکار روی دیوارهارخط خطی میکنی (البته ما هم زرنگ شدیم و هیچ خودکاری دم دستت نمی ذاریم)از رو مبل بالا میری و میشینی رو اپن آشپزخونه توی بازار دستمو ول می کنی و بدو بدو میکنی ومن هم مجبور می کنی دنبالت بدوم گوشی تلفنو بر میداری و مثلا به زبون خودت حرف میزنی و....که هر روز کارهای جدیدتری یاد می گیری. دیروز سر سفره ناهار من می خواستم بهت غذا بدم ولی تو هی نق می زدی می دونستم گرسنه ای ولی نمی خواستی چیزی بخوری خلاصه که اشاره کردی به سالاد کاهو من هم ندادم بعدش شروع کردی به گریه کردن و نق زدن من هم فقط یه تیکه کاهو تو دهنت گذاشتم که.....
کاهو تو گلوت گیر کرد وای من هر کاری کردم نتونستم درش بیارم دادمت به مامان جون صورتت داشت کبود میشد من هم زار زار گریه میکردم داییی ناصر هم از ترسش نمی دونست چی کار کنه که مامان جون درش اورد و تو هم کلی گریه کردی .منو ببخش عزیزم همش تقصیر من بود من نباید بهت می دادم
عشقم وجودم تو همه چیز منی تو معنی زندگانی منی تو نمی دونی من تو اون چند لحظه چی کشیدم صد دفعه مردم و زنده شدم
خدایا شکرت به خاطر تمام نعمتهات
ای خدای مهربون دخترم رو برام حفظ کن ای خدای مهربون به من لیاقت و قدرت بده که بهتر از اینها مواظب نور چشمم باشم