عید فطر و وداع با ماه مهمانی خدا
سلام عزیز دلم امروز عید فطره عزیز دلم خدا رو هزاران بار شکر می کنم که امسال تونستم روزه هامو بگیرم واقعا که ماه رمضان ماه پر برکتی بود درسته که اولش یه کم سخت بود اواخر دیگه عادت کرده بودم دیشب آخرین افطاری رو هم خونه مامان جون و بابا جون بودیم البته افطار رو خودم اماده کردم که شامل سوپ و پلو و خورشت قیمه بود بعد از افطار همه روبوسی کردیم و عید و به هم دیگه تبریک گفتیم بعد رفتیم خونه مامان بزرگ بتول عمه عذرا هم اونجا بود عید رو به اونها هم تبریک گفتیم شب و خونه مامان جون موندیم صبح ساعت ٦ من با مامان جون و بابا جون رفتیم مسجد جامع واسه نماز عید فطر تو رو هم پیش بابایی گذاشتم توی مسجد بودیم و هنوز نماز شروع نشده بود که بابایی زنگ زد و گفت که بیدار شدی و بد جور داری گریه میکنی آخه تو به من خیلی وابسته ای با این که اتاق و تخت جداگونه داری ولی باز هم کنار مکن می خوابی و شبا چند بار بیدار میشی و می می میخوری خلاصه که من بهد بابایی گفتم که یه جوری ارومت کنه تا نماز رو بخونم و بیام بعد از نماز با مامان جون برگشتیم و من دیدم که پدر و دختر چه آروم خوابیدین که البته با سر و صدای ما بیدار شدین بابیی میگفت تا چجشمتو باز کردی و دیدی که من نیستم چار دست و پا رفتی به طرف پذیرایی وقتی دیدی اونجا هم نیستم شروع کردی به گریه کردن مامان مامان گفتن خلاصه که بابایی با هزار درد سر خوابونده بودت الهی که من دورت بگردم الان ساعت٥عصره تو تو خونه مامان جون خوابیدی من هم اومدم خونه خودمون بابایی هم داره واسه من آب سیب میگیره راستی یه اتفاق جالب الان که دارم برات می نویسم ٢سال و٢ ماه و ٢ ساعت از عمر نازنینت گذشته عزیز دلم این سومین عید فطری بود که با تو بودم خدارو هزاران بار شکر میگویم به خاطر همه نعمتهایی که به من داده مهمتر از همه سلامتی به امید ماه رمضان سال آینده......