من اومدم..........
سلام بهترینم
باز هم بعد از یک وقفه طولانی اومدم سراغت.عزیز دلم سیستم خراب شده بود و بابایی وقت نمی کرد درستش کنه تا اینکه دیشب دستش دردنکنه عمو طیب درستش کرد.تو این چند وقته تو خانومتر و خوشگلتر شدی به خوبی به زبون مادریمون صحبت می کنی و چند کلمه استانبولی رو هم یاد گرفتی با معنی هاشون ادا می کنی ما هم برات بسته آموزشی تراشه های الماس رو سفارش دادیم بفرستند تا انگلیسی و فارسی رو هم به خوبی یاد بگیری.
عزیز دلم یکی از خبر های خوبی که تو این چند روز ژگرفتیم. این بود که مامان جون و بابا جون بلاخره می رن سفر حج و روز 14 فروردین پرواز دارن. تو هم از وقتی این خبر رو شنیدی همش به بابا جون می گی من و هم ببرین مکه. انشاللا خدای مهربون این سفر شیرین و قسمت ما هم بکنه.
دیروز خونه مادر بزرگ بنده آش نذری می پختند از صبح زود به من می گفتی مامان زود باش «آش شروع شد.مامان جون هم بد جور سرما خورده بود و رفته بود دکتر.خلاصه که با هم رفتیم و تو هم کلی با بچه ها بازی کردی و آش خوردی. شام هم خانواده عمه لعیا و مامان جون و باباجون و دایی خونه ما بودند. راستی حدودا ده روز پیش مامان جون شله زرد پخت و پخش کردیم. تو هم خیلی ذوق کرده بودی که من هم اون لحظات رو به تصویر کشیدم .که در ادامه مطلب می گذارمشون.
واما جمله پایانی این که فرشته نازنینم دوستت دارم.......