سلام و یک دنیا دلتنگی
سلام بهترینم
بلاخره بعد از یک وقفه طولانی تونستم وقتی پیدا کنم و برات بنویسم.این روزها من و تو همش تنها کنار هم هستیم.بابایی و دایی جون صبح میرند سرکار و شب برمی گردند.ما هم خونه مامان جون هستیم تا دایی جون تنها نمونه.من تا این سنم انقدر از پدر ومادرم دور نبودم.خیلی دلم براشون تنگ شده.این روزها خیلی تنها هستم و تو هم از یک طرف مریض شدی و هوا هم خیلی سرد شده به خاطر همین نمیتونیم بریم بیرون.جمعه هفته پیش بابایی ما رو برد طرف جلفا هوا گرم بود و خوش گذشت کلی هم خرید کردم.دیگه انتظار به سر رسیده و مامان جون و باباجون قراره شنبه برگردند انشاللا.خوب دیگه عزیزه دلم این هم دو تا عکس تا مطلبم بدون عکس نباشه.
چند روز پیش که رفته بودیم خونه مامانه مامان جون تو با بچه ها تو اتاق بازی می کردید که وقتی رفتم تو اتاق با این صحنه روبرو شدم.کلی خندیدم.تو عروس شده بودی و مهدی داماد الهی من قربونه این عروس و داماده با نمک برم
این عکس رو هم توی رستوران مبینای جلفا ازت انداختم اون روز خروسک گرفته بودی بد غذا شده بودی