سیماسادات موسوی نیاسیماسادات موسوی نیا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 10 روز سن داره

سیما دنیای من

سلامی دوباره به بهترینم

1391/2/20 8:33
نویسنده : رعنا
474 بازدید
اشتراک گذاری

سلام سیمای عزیزم

خیلی وقته که نتونستم برات بنویسم.تو این مدت که برات ننوشتم اتفاقات زیادی افتاده.اول اینکه بابا و مامان عزیزم روز٢٧فروردین از سفر حج برگشتند.اون روز من از صبح خونه مامان جون رو تمیز کردم.همه وسایل رو اماده کردم(تک دختر بودن هم خیلی سخته آخه تموم مسئولیتها به عهده اونه)خلاصه که سفارش شام رو هم دادم .بعد با دایی جون و بابا محمد راهی فرودگاه شدیم وای که چه سردردی داشتم.هوا هم سرد بود.بلاخره ساعت٣٠/١٠ اومدند وبا خودمون آوردیمشون خونه .خونه خیلی شلوغ بود ٩٠ نفر مهمون داشتیم.خلاصه همون شب بعد از رفتن همه مامان جون سوغاتها رو باز کرد.البته نصف سوغاتها ماله من و سیما خانوم بود.دو روز بعدش هم پذیرایی داشتیم.اون روز خاله فاطمه عزیزم که چند روز تو بیمارستان بستری بود رو باز هم شیمی درمانی کرده بودند.به همین خاطر دلمون خیلی گرفته بود .

بعد از چند روز من تصمیم گرفتم تو رو از پوشک بگیرم.خیلی دیر کردم همش به خاطره تنبلی من و لج بازی های تو هست.خلاصه دو روز سعی و تلاش کردم و لی تو اصلا  باهام همکاری نکردی و تو خونمون و خونه مامان جون جیش کردی من هم این پروزه رو تا اطلاع ثانوی تعطیل کردم.چون این کار مستلزمه هوای گرم و حوصله زیاده که تو شرایطه فعلی کم دارم.الان تو اواسطه اردیبهشت هنوز هوا گرم نشده تا تو رو تو حیاط نگه دارم تا جیش بگی.ولی تا تولدت باید یاد بگیری. 

عزیزه دلم روزها از پی هم می گذرندو ما بی خبر از فردایمان که چه به سرمان خواهد آمد به امید فردایی دیگر سر بر بالینمان می گذاریم.چهارشنبه هفته گذشته  رفته بودیم خونه عموی من(عمو عباسعلی)واسه مراسم ختم چهل یاسین برگشتنی یک سری به خاله فاطمه زدیم .ولی حاله خاله فاطمه خیلی بد بود هوشیاریش رو از دست داده بود.به آمبولانس زنگ زدند و بردنش بیمارستان.اون شب خیلی گریه کردم.شبه خیلی بدی بود.دکترها جوابش کردند .اصلا امیدوار نبودند که به هوش بیاد ولی در کمال ناباوری خاله فاطمه عزیزم روز جمعه به هوش اومد.احساس می کنم خاله فاطمه عزیزم قربانی تشخیص غلطه دکترها شده.این چند روزه برای کل فامیلمون واقعا بد گذشت.چون همگی با هم همسایه هستیم و وابستگیمون به همدیگه خیلی زیاده به خصوص خاله فاطمه که خیلی با محبت هست.امیدوارم که خدا شفاش بده کاری جز دعا از دستون بر نمیاد.

الان هفت و نیم صبحه و تو خوابیدی بابایی هم رفته اداره.خیلی دوست داشتم عکس سوغاتی هات رو بگذارم ولی الان حسش نیست انشاللا در روزهای آینده.

جمعه هفته گذشته رفته بودیم باغ چند تا عکس ازت انداختم.که برات می گذارمشون

                                               tulpenglitterlijn.gif                                                                                      

سیما

یک عکسه دوست داشتنی با سیما و فرزانه بانمک و خوردنی که دختر دایی بنده هست و مهدی کوچولوی شیطون

سیما

این عکسها رو هم دیروز تو پارک جانبازان ازت گرفتم با این ژستهای عجیبت

سیما

سیما

tulpenglitterlijn.gif

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان سانای
21 اردیبهشت 91 11:13
زیارتشون قبول قسمت شما هم بشه. خاله فاطمه عزیز هم ایشالله زود سلامتی شو بدست بیاره . من سانای رو2 ساله ونیمه بوداز پوشک گرفتم البته اولش پوشک بستم ولی همش می پرسیدم وزود زود می بردم دستشویی . مادر شوهر م می گفت این طوری نمیشه باید کامل باز کنی ولی من از ترس نجس کاری این کار را نکردم .طفلک سانای هم چون بزرگ شده بود می فهمید ویا خجالت می کشید اصلا خرابکاری نمی کرد فقط دو بار ،اون هم اوایل پوشک گیری شلوارش را خیس کرد، که بیشتر تقصیر من بود اون گفت من دیر بردم. الان حتی شبا هم بهش مطمئنم . شما هم یه کم حوصله خرج بده ویه جوری حالیشون کن که تنبلی نکنه.
مامان سانای
21 اردیبهشت 91 11:21
راستی عکسای سیما جون هم خیلی قشنگن دیشب پارک بودیم (12 ونیم برگشتیم ،آخه ما آبونه ایم .صاحبان وسایل های بازی دیگه ما رو می شناسن از بس می ریم )سانای با باباش رفته بود ته پارک wc، برگشتنی همسرم دوشاخه از گلهای اون درخت را برام آورد و از دوردرخت را نشون داد وگفت که خیلی خوشگله وقرار شد روز سانای باهاش عکس بگیره .الان اون درخت را توی عکسای سیما جون دیدم