سیماسادات موسوی نیاسیماسادات موسوی نیا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

سیما دنیای من

آخ باز هم دیر کردم

1391/3/23 9:59
نویسنده : رعنا
429 بازدید
اشتراک گذاری

سلام بهترینم

مدت زیادی هست که نتونستم برات بنویسم.دوهفته ای خدوم تنبلی کردم.بعدش تلفنمون قطع شد و دیگه نتونستم برات بنویسم.خدا رو شکر از دیروز تلفنمون وصل شده.ومن هم سعی می کنم اتفاقات این چند روزه رو برات بنویسم.اولیش روز پدر بود که ما برای بابا جون و بابا محمد کادو خریدیم و سورپرایزشون کردیم.بابا محمد که واقعا از پیراهنی که براش خریرده بودیم خوشش اومده بود.اونروز بابا محمد ما رو برد بیرون  غذا خوردیم.ایام تعطیلی رو هم که پشت سر گذاشتیم رفتیم اطراف ورزقان وای چقدر با صفا بودند.نقاش طبیبعت باز هم سنگ تمام گذاشته بود اون روز هم خیلی خوش گذشت.روز 20خرداد هم تولد من بود بابایی برام مانتوی تابستونی خرید و بابا جون و مامان جون هم برام پول دادند که من هم رفتم واسه خودم چادری خریدم.اون شب باباجون اینا رو دعوت کردم شام دور هم بودیم خیلی خوش گذشت.دیگه بگم که تو هم هر روز با بابا جون می ری مغازه و منو تنها می گذاری نمی دونی که وقتی می ری چقدر دلم برات تنگ میشه.همه بهم میگن عوض اینکه ازشون تشکر کنی که یکی دو ساعتی بچتو نگه می دارند می گی دلم تنگ شده؟!ولی من چی کار کنم تو مثل خواهر شدی برام.وای عاشقه حرف زدنتم.وقتی میشنی و با جدیت تمام باهام حرف میزنی می خوام بخورمت آخه چی کار کنم خییییییلی دوست دارم.دیروز عصر باز با دایی از مغازه اومدی.من هم کفشهاتو عوض کردم و دمپاییهات رو پات کردم.در کوچه باز بود تو هم تو کوچه نرگس رو دیدی و ذوق کردی وقتی که می دویدی محکم افتادی زمین.الهی قربونت برم دستت بد جوری درد می کرد.به شدت هم گریه می کریدی .مامان جون خونه خاله فاطمه بود بردمت اونجا ولی او هم نتونست آرومت بکنه من هم نشستم باهات زار زار گریه کردم.بعد بابا محمد اومد و آوردمیت خونه بعد از یک ساعت آروم شدی.شام کوکو سیب زمینی پختم با خیار شور خوردی و بهم گفتی که مامان دستم خوب شده. انقدر خسته بودی که سر سفره سرت رو گذاشتی زمین و خوابت برد.اما بعد از یک ساعت باز هم با گریه از خواب بیدار شدی و تا ساعت یک گریه کردی اون هم چه گریه ای.دیگه بابایی داشت لباسهاشو می پوشید که ببرمیت دکتر که من نگذاشتم  برات شربت استامینفون دادم و خوابت برد الان ساعت18/9صبحه تو فعلا خوابیدی تو دستت هیچ کوفتگی یا کبودی نیست.امیدوارم که دیگه بهتر شده باشه.

روزه پنجشنبه هم قراره حرکت کنیم به طرف قم.آخه آقا جون از مکه بر می گرده می ریم دیدنش.آخرین بار وقتی 10 ماهه بودی قم رفتیم.قراره با قطار بریم

الان فقط نگرانه دستت هستم همین...

این هم چند تا عکس از خانوم خوشگله خودم

سیمای من

 animated gifs of dividing lines- balloons

سیمای من

 animated gifs of dividing lines- balloons

سیمای من

 animated gifs of dividing lines- balloons

گلم

 animated gifs of dividing lines- balloons

شیطون بلای خودم 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان سانای
24 خرداد 91 11:45
مواظب سیما جون باش.
سفر بخیر خوش بگذره.
حال خاله فاطمه بهتره ایشالله؟


ممنون عزیزم.حال خاله فاطمه هم بد نیست.خدا باید شفاش بده فقط همین...
مامان پرهام
30 خرداد 91 15:01
سلام عزیزم دخنر خوشگل مواظب خودت باش تا مامانی اینقدر ناراحت نشه
مریم
8 تیر 91 13:27