سلامی از زمستون بهاری
سلام بهترینم
نمی دونم چرا دیگه مثل سابق حوصله نوشتن ندارم.می دونم کمی تنبلی می کنم.عزیز دلم اینروزها هوای شهرمون عالیه همونیه که من می خوام آسمون آبی و آفتاب انگار نه انگار که زمستونه.اینروزها درگیر کلاس زبانم هستم یک ترم رو با موفقیت تموم کردم و الان ترم جدید رو شروع کردیم.تو هم با من داری زبان یاد می گیری روزهای هفته رو یاد گرفتی و هی تکرار می کنی.سوره توحید رو هم حفظ کردی.دیروز دستت رو شیشه برید من هم چسب زدم بعدش گفتی مامان الان چطوری نماز بخونم.بع دیدم داری تیمم می کنی دستتهات رو پله می کوبیدی و روی صورتت می کشیدی.هفته پیش روز پنجشنبه تولددو سالگی ملینا بود .از اول تا آخر مراسم ملینا گریه کرد عوضش تو نانای کردی و کلی عشوه ریختی همه می گفتند برات اسپند دود کنم.خدا خودش از چشم بد حفظت بکنه.دیگه اینکه اگه بشه هفته آینده شاید بریم قم.فعلا چیز دیگه ای به ذهنم نمیاد این هم چند تا عکس از خانوم خوشگله خودم