روزهای پایانی سال
سلام دختر نازنینم
این روزها سرم خیلی شلوغه وسخت مشغوله خونه تکونی و تمیز کاری هستم.البته تو هم بهم کمک می کنی.خریدهای عیدمون رو هم تموم کردیم و برات یه جفت کفش قرمز خوشگل و شلوار لی خریدم.باقی خریدهاتو هم توی قم با عمه عذرا انجام دادم.عزیزم این روزها خیلی شیطون و بلا شدی عاشق شعر و ترانه ای و دوست داری زود حفظ کنی.عاشق آهنگ تیتراژ برنامه خانواده ای و باهاش همخوانی میکنی.راستی این روزها نقاشیت هم خیلی پیشرفت کرده و قشنگ نی نی میکش و رنگ آمیزیش می کنی .خیلی دوست داری برات داستان تعریف کنیم کلی کتاب داستان داری و روزی چند بار بهت داستان تعریف میکنیم.البته بیشتر باباجون و بابا محمد .دیگه این که از اینکه موهات رو شونه کنم خیلی بدت میاد چون موهات هم حالت دارند و هم بلندند یه کم زود به هم می خورند و شونه کردنشون سخته .ولی همه عاشق موهای خوشگلت هستند. چند روز پیش با قیافه خیلی جدی بهم گفتی مامان به بابا زنگ بزن بگو بلیط بگیره بریم مشهد.انگار بلیط سینماست که بابایی زود بگیره بریم مشهد.البته من از خدامه که سالی دوسه بار بریم مشهد .دیروز هم شال و کلا کردی و با بابا جون رفتی مغازه و سه ساعتی پیشش بودی آخه بابا جونو خیلی دوست داری.البته ایشون هم خیلی دوستت دارند.گاهی وقتها به بابا جون میگم شما سیمارو بیشتر از من دوست دارید.در جوابش بهم میگه سیما رو به خاطر وجود تو خیلی دوست دارم به خاطر اینکه سیما دختر توئه. امروز روز جمعه18 اسفنده صبح زود بابایی رفت برامون نون سنگک خرید و لی تو بیدار نشدی و من و بابایی صبحونه رو خوردیم و بابایی رفت سر کار الان هنوز هم خواب هستی.پری روز زمستون دوباره خودش رو نشون داد از شب تا صبح برف بارید هوا هم خیلی سرد شد.من که بیصبرانه منتظر بهار هستم و اصلا علاقه ای به زمستون ندارم.
خوب دیگه این هم چند تا عکس درهم از سیما خانوم
و.......