سالگرد عقد من و بابایی
سیمای عزیزم
دیروز هفتمین سالگرد عقد من و بابایی بود دیروز انقدر سرم شلوغ بود که نتونستم بنویسم ولی امروز می نویسم
روزهای آخر شهریور ماه بود پسر خاله محمدم ازم خواستگاری کرده بود من و اون حیلی ازهم دور بودیم اونا تو یه شهر دیگه زندگی می کردند و ما تو یک شهر دیگه خیلی کم همدیگه رو می دیدیم یک کلمه بگم و جمله رو کوتاه کنم واون این که خیلی موانع سر راه ما بود برای ازدواج .خلاصه که همه موانع از سر راه برداشته شد و منو محمد مال هم شدیم روز نهم مهر هم عقد کردیم .چه روزهای شیرینی بود البته اینو بگم که بابایی سه روز بعد از عقدمون رفت زاهدان و منو تنها گذاشت آخه محل کارش و دانشگاهش اونجا بود دوران نامزدی ما همیشه دور از هم گذشت اما دوری هم واسه خودش یه شیرینی هایی داره .الان درست هفت سال از اون روز گذشته ومن و بابایی عاشقانه همدیگه رو دوست داریم مخصوصا که دیگه الان فرشته ای به نام سیما داریم زندگیمون یک رنگ و بویه دیگه ای داره .من و بابایی سه سال نامزد موندیم هفت آبان ٨٦ هم عروسی کردیم الان بعد از هفت سال زندگی با محمدم از صمیم دلم می گویم
بهترینم دوستت دارم.........