سیماسادات موسوی نیاسیماسادات موسوی نیا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره

سیما دنیای من

سیما و امیر عباس

سلام عزیزم چند روز پیش همسایه های قدیمی مامان جون اومده بودند واسه پاگشای خونه جدیدمون خاله سمیرا هم اومده بود اون روز خیلی شیطونی کردی این هم عکست با امیر عباس(پسر خاله سمیرا)   ...
21 ارديبهشت 1390

دخترم داره بزرگ میشه

سلام دخترک نازنینم  دخترم روز به روز داره بزرگتر میشه کارای جدید یاد میگیره کلمات جدید ادا میکنه خلاصه شیرین تر و شیرینتر میشه آخ که مامان به قربونت بره آخه چی بگم چگونه توصیف کنم عشق و محبتم رو نسبت به تو فقط احساسمو زمانی درک میکنی که مادر بشی اینروزا که هوا کمی بهتر شده خیلی دوست داری تو کوچه با دوستات بازی کنی از اونجایی که کوچمون همه فامیل هستیم من هم هر روز میبرمت بیرون تا با بچه ها بازی کنید تو و مهدی هم سن هستید ولی چون اون پسره و کمی هم از تو قوی تر همیشه دعواتون میشد ولی دیروز نمی دونم افتاب از کدوم طرف دراومده بود که باهم دوست شده بودین مهدی دمپاییهاتو جفت میکرد و میذاشت جلوی پاهات تو هم دستتو میدادی به...
21 ارديبهشت 1390

خلاصه خاطرات چند روز

  سلام عزیزم بعد از چند روز وقفه اومدم سراغت اخه چند روز بود سرم خیلی شلوغ بود روز دوشنبه با مامان جون و بابا جون رفتیم تبریز پیش دکتر رسولی واسه چکاب ماهیانه تو اول که وارد شدیم یه کم نشستی بعدش دیگه یخت واشد همش پیش دکتر بودی و با دقت نگاش میکردی ببینی چیکار داره میکنه به جرات میتونم بگم همه تو مطب عاشقت شده بودند من هم واست دعا می خوندم تا یه وقت بهت چشم نخوره موقع معاینه خودت هم طبق معمول گریه کردی خلاصه دکتر گفت که رشدت خوبه راستی دکتر میگه دخترتون ایشاللا یه دختر بلند قد میشه خوبه تو این مورد به من نکشیدی خلاصه که از اونجا هم رفتیم به یه مانتو فروشی و من واسه خودم یه مانتو تابستانی خریدم و اومدیم خونه و بابایی مانتومو پسندید...
19 ارديبهشت 1390

سیما خانوم توی باغ

سلام خوشگلم دیروز بعد از ظهر رفتیم باغ هوا کمی سرد بود ولی خوش گذشت تو هم کلی بازی کردی و چاغله خوردی این هم چند تا عکس از سیما خانوم توی باغ     ...
17 ارديبهشت 1390

ماجرای ترس از آقا طیب

سلام دختر نازم روز پنجشنبه عمه لعیا اینا رو واسه شام دعوت کرده بودم همه چی رو آماده کردم واسه شام هم خورشت قیمه پختم غروب عمه لعیا با دختر عمه فاطمه اومدند همه چی خوب پیش می رفت تا اینکه زنگ آیفون به صدا در اومد بله آقا طیب بود تو هم تو بغل بابایی رفتی به پیشوازش که.......... وماجرا از اینجا شروع شد دیدن آقا طیب همانا و شروع جیغ و داد تو همانا آخه آقا طیب روحانیه و تو هم از عمامه میترسی خلاصه که حسابی آبروی ما رو بردی من که از خجالت آب شدم مگه میشد آرومت کرد رسما از ترس داشتی می لرزیدی خلاصه وقتی که دیدیم تو آروم بشو نیستی بابایی بردت خونه مامان جون ما شام و خوردیم و ساعت ٣٠/١٢ بعد از رفتنشون بابایی آوردت خونه امان از دست...
17 ارديبهشت 1390