سیما و امیر عباس
سلام عزیزم چند روز پیش همسایه های قدیمی مامان جون اومده بودند واسه پاگشای خونه جدیدمون خاله سمیرا هم اومده بود اون روز خیلی شیطونی کردی این هم عکست با امیر عباس(پسر خاله سمیرا) ...
نویسنده :
رعنا
21:27
سیما با دوستاش
سیما جونم با دوستاش به ترتیب از راست به چپ( سید علی سیما جونم عرفان مهدی اسرا) ...
نویسنده :
رعنا
21:25
عکسهای جدید از سیما جونم
دخترم داره بزرگ میشه
سلام دخترک نازنینم دخترم روز به روز داره بزرگتر میشه کارای جدید یاد میگیره کلمات جدید ادا میکنه خلاصه شیرین تر و شیرینتر میشه آخ که مامان به قربونت بره آخه چی بگم چگونه توصیف کنم عشق و محبتم رو نسبت به تو فقط احساسمو زمانی درک میکنی که مادر بشی اینروزا که هوا کمی بهتر شده خیلی دوست داری تو کوچه با دوستات بازی کنی از اونجایی که کوچمون همه فامیل هستیم من هم هر روز میبرمت بیرون تا با بچه ها بازی کنید تو و مهدی هم سن هستید ولی چون اون پسره و کمی هم از تو قوی تر همیشه دعواتون میشد ولی دیروز نمی دونم افتاب از کدوم طرف دراومده بود که باهم دوست شده بودین مهدی دمپاییهاتو جفت میکرد و میذاشت جلوی پاهات تو هم دستتو میدادی به...
نویسنده :
رعنا
9:45
خلاصه خاطرات چند روز
سلام عزیزم بعد از چند روز وقفه اومدم سراغت اخه چند روز بود سرم خیلی شلوغ بود روز دوشنبه با مامان جون و بابا جون رفتیم تبریز پیش دکتر رسولی واسه چکاب ماهیانه تو اول که وارد شدیم یه کم نشستی بعدش دیگه یخت واشد همش پیش دکتر بودی و با دقت نگاش میکردی ببینی چیکار داره میکنه به جرات میتونم بگم همه تو مطب عاشقت شده بودند من هم واست دعا می خوندم تا یه وقت بهت چشم نخوره موقع معاینه خودت هم طبق معمول گریه کردی خلاصه دکتر گفت که رشدت خوبه راستی دکتر میگه دخترتون ایشاللا یه دختر بلند قد میشه خوبه تو این مورد به من نکشیدی خلاصه که از اونجا هم رفتیم به یه مانتو فروشی و من واسه خودم یه مانتو تابستانی خریدم و اومدیم خونه و بابایی مانتومو پسندید...
نویسنده :
رعنا
7:55
سیما خانوم در حال نماز خوندن
سیما جونم داره کنار مامان جونش نماز می خونه الهی مامان قربون دختر نماز خونش بره ...
نویسنده :
رعنا
12:49
سیما خانوم توی باغ
سلام خوشگلم دیروز بعد از ظهر رفتیم باغ هوا کمی سرد بود ولی خوش گذشت تو هم کلی بازی کردی و چاغله خوردی این هم چند تا عکس از سیما خانوم توی باغ ...
نویسنده :
رعنا
12:42
ماجرای ترس از آقا طیب
سلام دختر نازم روز پنجشنبه عمه لعیا اینا رو واسه شام دعوت کرده بودم همه چی رو آماده کردم واسه شام هم خورشت قیمه پختم غروب عمه لعیا با دختر عمه فاطمه اومدند همه چی خوب پیش می رفت تا اینکه زنگ آیفون به صدا در اومد بله آقا طیب بود تو هم تو بغل بابایی رفتی به پیشوازش که.......... وماجرا از اینجا شروع شد دیدن آقا طیب همانا و شروع جیغ و داد تو همانا آخه آقا طیب روحانیه و تو هم از عمامه میترسی خلاصه که حسابی آبروی ما رو بردی من که از خجالت آب شدم مگه میشد آرومت کرد رسما از ترس داشتی می لرزیدی خلاصه وقتی که دیدیم تو آروم بشو نیستی بابایی بردت خونه مامان جون ما شام و خوردیم و ساعت ٣٠/١٢ بعد از رفتنشون بابایی آوردت خونه امان از دست...
نویسنده :
رعنا
9:30