سیماسادات موسوی نیاسیماسادات موسوی نیا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره

سیما دنیای من

سیما یک دختر شلوغ

  سلام دخترکم این چند روزه زیاد حس نوشتن نداشتم این روزا خیلی دختر شلوغی شدی از رو مبل بالا میری و میشینی رو اپن آشپزخونه از روی میزها راه میری و همشون رو پر لکه میکنی من هم که حساس....عزیزم اولش عصبانی میشم بعدش از دست خودم ناراحت میشم تو داری بزرگ میشی و میخوای هر کاری رو امتحان کنی الهی که من قربونت برم امروز تو خونه مامان جون اینا  تو اتاق داشتی با بابا جون  بازی میکردی که یک هو صدای گریت بلند شد نمی دونم چی شده بود که بد جوری داشتی گریه میکردی نگو بابایجون هم خوابیده آوردمت پیش خودم اصلا نفهمیدم کجات درد گرفته بود شیر خوردی و خوابیدی بعد از بیدار شدن هم چایی و هندونه خوردی  و با باباجون رفتی بیرون راستی ...
24 خرداد 1390

گردش یک روزه سیما جون

سلام مهربون مامان چند روزیه سرم شلوغه و نتو نستم بهت سر بزنم روز شنبه با باباجون اینا رفتیم گردش صبح زود حرکت کردیم رفتیم جلفا خاله فاطمه اینا از شب رفته بودن اونجا ما هم رفتیم پیششون و صبحا نه رو با هم خوردیم البته بگم که خاله معصومه و خانوادش و دختر دایی زیبا و عرفان کوچولو و زندایی اینا هم بودن (البته یه توضیح کوچولو به دوستام بدم که منظور من از خاله ها و دایی ها خاله ها ودایی های منهستند چون سیما جونم فقط یه دونه دایی ناصر داره که هنوز مجرده و خاله هم نداره ) خلاصه بعد از صبحانه توی پارک جنگلی جلفا به طرف نوجه مهر حرکت کردیم نوجه مهر یه روستای تاریخی هست که یه امامزاده داره که مردم از شهرهای مختلف برای زیارت میان اونجا خ...
22 خرداد 1390

تولدم مبارک

سلام عزیزم دیروز تولد من بود عزیزم ٢٧سال تموم شدو وارد ٢٨شدم امسال واسه تولدم فقط شیرینی خریدیم و قرار شد ٨تیر که تولد توئه اشتراکی کیک بخریم خلاصه این که مامان جون اینا واسم یه جفت کفش قشنگ خریدند دستشون درد نکنه البته با هم رفتیم خریدیم اون چیزی رو که قرار بود بابایی واسم بخره رو هر چی گشتنم پسند نکردم واسه همین بابایی پولش و تقدیم کرد تا بعدا بخرم    خلاصه که عزیزم روزها به تندی دارن می گذرند امیدوارم روزهای خوشی در انتظارمون باشه امیدوارم خداوند این لیاقت رو بهم بده که زنده باشم و کنارت باشم دوستت دارم عزیزم  ...
21 خرداد 1390

شب آرزوها

سلام عزیز دل مامان امروز اولین پنج شنبه ماه رجب هست و امشب شب آرزوها شبی که درهای آسمانها به رویمان گشوده شده عزیز دل مامان رجب برای من ماه پر خاطره ایه ماهی که تو به دنیا اومدی ماهی که بابایی ازم خواستگاری کرد عزیز دلم شاید چند سال پیش تو این شب خیلی آرزوها می کردم ولی حالا دیگه یه آرزو بیشتر ندارم اون هم سلامتی و خوشبختی تو فرشته نازمه خدایا خداوندا به حق این شب عزیز به همه فرشته های کوچولویی که مریض هستن و رو تخت بیمارستانها خوابیدند خودت به بزرگی و عظمتت شفای عاجل عنایت کن  و دل همه مامان باباهاشون رو شاد کن ای خدا به ما این لیاقت رو بده فرزندی صالح و پاک تربیت کنیم دخترم تو بزرگترین آرزوی عمرم بودی و هستی دوستت د...
19 خرداد 1390

یک دنیا بوسه از دخترم

نازنینم سلام امروز می خوام از شیرین کاریات بگم الهی مامان قربونت بره که روز به روز تو دل بروتر میشی چند روزیه که می تونی اسم من و بابایی و رو ادا کنی البته با لحجه شیرین خودت که واقعا شیرینه چی بگم از ابراز محبت کردنات که دیونم میکنه دیشب نشسته بودم و تلوزیون نگاه میکردم که که یه هویی اومدی و سرم و تو بغلت گرفتی و منو غرق بوسه کردی اون هم نه یکی نه دو تا وای انگار تمام دنیا رو بهم داده بودن ای خدا از این که نعمت بزرگ رو به من ارزانی داشتی ازت خیلی ممنونم دیگه برات بگم که ماشاللا خیلی دختر فهمیده ای هستی غروبا وقتی که صدای در میاد فوری میری دم در پذیرایی و بابابیی و رو صدا میکنی  چند وقت پیش بابا جون اینا خونمون مهمون بو...
12 خرداد 1390

روز مادر مبارک

  آبروی اهل دل از خاک پای مادر است سربلندی دو عالم ز دعای مادر است آن بهشتی که قران میکند توصیف آن صاحب قران بگفتا زیر پای مادر است..... خدایا خداوندا هزاران بار شکرت می گویم که بزرگترین لذت و احساس این دنیا را نصیبم کردی حس مادر بودن ناب ترین احساس دنیا .... دخترکم ممنون از این که وارد دنیای من شدی ومن به تو قول می دهم تا زمانی که جان در بدنم دارم همیشه کنارت باشم هوایت باشم نفس ات باشم مگر جز این نیست که تو با گفتن یک کلمه مرا به قله های خوشبختی میرسانی آه که جاری شدن این کلمه بر زبانت چه زیباست زمانی که با شیرینی کودکانه ات صدایم میزنی  مادر..... و اما مادرم مادر عزیزتر از جانم با تمام وجودم روزت...
11 خرداد 1390

دل نوشته های مامانی

سلام فرشته نازم دیروز رفته بودیم محله قدیم مامان جون اینا آخه یکی از همسایه هامون تو اون محله رفته بود مکه ما هم واسه دیدنش رفته بودیم وقتی که وارد کوچه شدیم خاطرات کودکی یک به یک برام تدائی شد چه زود گذشتند اون روزا انگار دیروز بود با بچه ها توکوچه می دویدیم توپ بازی می کردیم دوچرخه سواری می کردیم روزهایی که هیچ غمی تو دلمان نبود صاف و زلال بودیم بابا محمد بعضی وقتا بهم می گه کودک درونت هنوز بزرگ نشده آره راست می گه آخه مگه میشه اون روزای شیرین رو از یاد برد روزای خوبی رو تو اون خونه سپری کردیم درست ٢٠سال یادش به خیر تو اون خونه بود که بابا محمد از من خواستگاری کرد تو اون خونه بود که من عروس شدم و پای سفره عقد نشستم و اولین روزای نامز...
8 خرداد 1390

سیما و توپش

سلام عزیزم امروز خونمون بودیم و مامان جون اومده بود اینجا تو هم حسابی خوش گذروندی ساجده هم اومده بود تو هم کلی باهاش بازی کردی بعدش تو حیاط آب بازی کردی ناهار هم که نخوردی فقط کلی ماست خوردی بعدش دو ساعتی خوابیدی و بعد از بیدار شدن دیگه حسابی شارز شدی و توپ و اوردی و با هم توپ بازی کردیم این هم عکست با توپ هندونه ایت ...
6 خرداد 1390

سیما و ماهی قرمزش

امسال عید خاله فاطمه واسه سیماجونم دو تا ماهی قرمز خرید که یکیش همون روزای اول عمرشو داد به این یکی ماهی سیما خانوم ماهیشو خیلی دوست داره همش بهش غذا میده و با صدای بلند میگه ماهی این هم عکس سیما و ماهی قرمزش ...
5 خرداد 1390