سیماسادات موسوی نیاسیماسادات موسوی نیا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره

سیما دنیای من

علاقه مندی های سیما جونم

سلام سلام صد تا سلام به سیما جونم عرضم به حضورت که بعد از چند روز خستگی و استرس بلاخره ختم قران هم به خوبی برگذار شد .خدای مهربون و به خاطر تموم نعمتهایی که به من عطا فرموده شاکرم .راستی یک نیت دیگه کردم اگه قبول بشه باز هم سال آینده عین این مراسم رو برگذار کنیم . دیگه بگم که تو هم اول مجلس یه کم شلوغی کردی ولی بعدش خوابیدی و آخر مراسم بیدار شدی دست مامان جون هم درد نکنه کلی بهم کمک کرد شله زرد هم پخته بود که خیلی هم خوشمزه شده بود. وای الان بعد از چند روز کار فشرده تموم بدنم درد می کنه . از تو بگم که اینروزها واقعا کارهای عجیب و غریب یاد گرفتی یکی از اونا اینه که به یکی از پیراهن هات علاقه عجیبی پیدا کردی و به هیچ وجه دوست ن...
19 مهر 1390

سیما و عشق نقاشی

سلام عزیز دلم سیمای عزیزم امروز یه کم دختر بدی شده بودی یعنی چند وقته که خیلی بهونه گیر شدی این روزا خیلی عاشق نقاشی کردن شدی و هی به ما اصرار می کنی که برات عروس بکشیم ما هم هر طوری که بلدیم واست عروس می کشیم و لی تو هیچ کدوم از عروسهایی که ما می کشیم رو نمی پسندی و بعدش شروع می کنی به گریه کردن اون هم چه گریه کردنی سیل اشک از چشات روانه می شه امروز هم یکی از همون روزا بود صبح که خونه مامان جون بودیم روی این عروس کشیدن انقدر گریه کردی که من کم مونده بود دیونه بشم وای دختر از دست تو به خاطر چه چیزی اشک می ریزی ؟! به خاطر همین امروز یه کم بد حوصله هستم و یه کم سرم درد می کنه حالا هم با بابا جون رفتی مغازه و من تو خونه تنها هستم قراره...
12 مهر 1390

سالگرد عقد من و بابایی

سیمای عزیزم دیروز هفتمین سالگرد عقد من و بابایی بود دیروز انقدر سرم شلوغ بود که نتونستم بنویسم ولی امروز می نویسم روزهای آخر شهریور ماه بود پسر خاله محمدم ازم خواستگاری کرده بود من و اون حیلی ازهم دور بودیم اونا تو یه شهر دیگه زندگی می کردند و ما تو یک شهر دیگه خیلی کم همدیگه رو می دیدیم  یک کلمه بگم و جمله رو کوتاه کنم واون این که خیلی موانع سر راه ما بود برای ازدواج .خلاصه که همه موانع از سر راه برداشته شد و منو محمد مال هم شدیم روز نهم مهر هم عقد کردیم .چه روزهای شیرینی بود البته اینو بگم که بابایی سه روز بعد از عقدمون رفت زاهدان و منو تنها گذاشت آخه محل کارش و دانشگاهش اونجا بود د وران نامزدی ما همیشه دور ...
10 مهر 1390

دخترم روزت مبارک

  سلام فرشته پاک من روزت مبارک بند وجودم. ای بهترین هدیه خدای مهربان برای من بنده حقیرش.دخترم فرشته کوچکم زبان قاصر از بیان احساسات درونیم هست .دوستت دارم بند بند وجودت را دوست دارم . تمام ادا و اطوارهای شیرینت را دوست دارم .عزیز دلم این روزها کلی کلمه جدید یاد گرفتی جملات کوتاه رو به خوبی ادا می کنی وای که چقدر شیر زبون شدی منو بابارو با اسم کوچیک صدا می کنی نانا و ممد راستی به دایی ناصر هم می گی دایی نهنی . دوست داری تو کارها کم کم کنی با دستمال شیشه هارو پاک می کنی ظرفهای کوچیک و میاری سفره خلاصه که یک پارچه خانوم شدی.  تو دنیای من و بابایی هستی از خدای مهربون می خوام تا بهمون لیاقت بده که پدر و مادر خوبی برات باش...
8 مهر 1390

این چند روز

سلام بهترینم چند وقتیه که نتونستم به وبت سر بزنم اخه هفته گذشته مامان جون رو تو بیمارستان بستری کرده بودیم .ماجرا از این قراره که پای مامان جون چند وقتی بود که درد می کرد ولی هفته گذشته بدجور ورم کرده بود بعد از سونوگرافی از پاش متوجه شدیم که خون توی رگهای پاش لخته شده پنج روز تو بیمارستان بستری شد یعنی پنجشنبه گذشته ما هم رفتیم خونه مامان جون موندیم اخه دایی و باباجون تنها بودند الان خدا رو هزار مرتبه شکر مامان جون بهتر شده و امروز اومدیم خونه خودمون .بردمت حموم تمیز و خوشگل شدی واسه شام هم خورشت بامیه پختم از تو چه پنهون که این اولین باریه که دارم خورشت بامیه می پزم امیدوارم که خوشمزه بشه چون می خوام به مامان جون اینا هم بدم الان ا...
3 مهر 1390

سیما هوس آش کرده بود

سلام عزیزم امروز روز جمعه هست راستشو بخوای عزیزم من از روزهای جمعه زیاد خوشم نمیاد جون بد جور دلم می گیره امروز صبح بابایی بعد از صبحانه رفت واسه اضافه کاری تو هم که تا چشمت و باز کردی شروع کردی به گریه کردن و نق زدن آوردم بهت صبحانه بدم که نحوردی و الا و بلا گفتی که من آش می خوام هر چی گفتم که دخترم آش نداریم گوشت بدهکار نبود خدا روشکر که مامان جون دیروز سبزی خریده بود زود آوردم و برات آش پختم در عرض نیم ساعت آشم پخته بود تو هم یه کاسه آش خوردی و حالت جا اومد ولی من اعصابم کلا داغون شده بود چون یک ساعت بی وقفه گریه کردی یه کم بردمت بیرون با بچه ها بازی کردی مامان جون اینا هم از تشیع جنازه همسایمون بر گشتند و من تو رو پیشش گذاشتم و ا...
23 شهريور 1390

چارلی چاپلین می گوید....

چارلی چاپلین میگوید آموخته ام که ...      بیایم برای یکبار هم که شده این جملاتو توی زندگیمون به کار ببریم و فقط نخونیم  اموخته ام که با پول مي شود خانه خريد ولي آشيانه نه، رختخواب خريد ولي خواب نه، ساعت خريد ولي زمان نه، مي توان مقام خريد ولي احترام نه، مي توان کتاب خريد ولي دانش نه، دارو خريد ولي سلامتي نه، خانه خريد ولي زندگي نه و بالاخره ، مي توان قلب خريد، ولي عشق را نه. آموخته ام ... که تنها کسي که مرا در زندگي شاد مي کند کسي است که به من مي گويد: تو مرا شاد کردي آموخته ام ... که مهربان بودن، بسيار مهم تر از درست بودن است آموخته ام ... که هرگز نبايد به هديه اي از طرف کودکي، نه گفت آموخته ام ... ...
22 شهريور 1390

خدایا صدایم را بشنو

زندگی رسم خوشایندی است   زندگی بال و پری دارد با وسعت عشق و اگر مرگ نبود دست ما در پی چیزی می گشت  سهراب سپهري دخترک معصومم دوستت دارم فقط خدایم شاهد وسعت عشقم هست دیوانه وار دوستت دارم ای خدای مهربان خودت حافظ فرشته نازم باش التماست می کنم دخترم همیشه سلامت و تندرست باشد خودت از درون دلم خبر داری یا ارحم الراحمین ...
15 شهريور 1390

عید فطر و وداع با ماه مهمانی خدا

  سلام عزیز دلم امروز عید فطره عزیز دلم خدا رو هزاران بار شکر می کنم که امسال تونستم روزه هامو بگیرم واقعا که ماه رمضان ماه پر برکتی بود درسته که اولش یه کم سخت بود اواخر دیگه عادت کرده بودم دیشب آخرین افطاری رو هم خونه مامان جون و بابا جون بودیم البته افطار رو خودم اماده کردم که شامل سوپ و پلو و خورشت قیمه بود بعد از افطار همه روبوسی کردیم و عید و به هم دیگه تبریک گفتیم بعد رفتیم خونه مامان بزرگ بتول عمه عذرا هم اونجا بود عید رو به اونها هم تبریک گفتیم شب و خونه مامان جون موندیم صبح ساعت ٦ من با مامان جون و بابا جون رفتیم مسجد جامع واسه نماز عید فطر تو رو هم پیش بابایی گذاشتم توی مسجد بودیم و هنوز نماز شروع نشده بود که بابایی ز...
9 شهريور 1390

تو عروسک منی

سلام بهترینم روزها به سرعت در گذر هستند ماه رمضان هم یواش یواش داره تموم میشه اینروزها بیشتر تو مهمونی هستیم راستی روز پنجشنبه هم ما توی رستوران افطاری دادیم 45 نفر مهمون داشتیم خدا رو شکر به خوبی برگذار شد امروز هم خونه مامان بزرگ من مهمونیم الان خونه هستیم و تو هم داری با مهره های شطرنج بازی میکنی الهی من قربونت برم اینروزا خیلی شیرین زبون شدی دوستت دارم عزیز دلم این هم چند تا عکس با پیرهنی که عمه عذرا برات آورده ...
6 شهريور 1390