سلامی دوباره به بهترینم
سلام سیمای عزیزم
خیلی وقته که نتونستم برات بنویسم.تو این مدت که برات ننوشتم اتفاقات زیادی افتاده.اول اینکه بابا و مامان عزیزم روز٢٧فروردین از سفر حج برگشتند.اون روز من از صبح خونه مامان جون رو تمیز کردم.همه وسایل رو اماده کردم(تک دختر بودن هم خیلی سخته آخه تموم مسئولیتها به عهده اونه)خلاصه که سفارش شام رو هم دادم .بعد با دایی جون و بابا محمد راهی فرودگاه شدیم وای که چه سردردی داشتم.هوا هم سرد بود.بلاخره ساعت٣٠/١٠ اومدند وبا خودمون آوردیمشون خونه .خونه خیلی شلوغ بود ٩٠ نفر مهمون داشتیم.خلاصه همون شب بعد از رفتن همه مامان جون سوغاتها رو باز کرد.البته نصف سوغاتها ماله من و سیما خانوم بود.دو روز بعدش هم پذیرایی داشتیم.اون روز خاله فاطمه عزیزم که چند روز تو بیمارستان بستری بود رو باز هم شیمی درمانی کرده بودند.به همین خاطر دلمون خیلی گرفته بود .
بعد از چند روز من تصمیم گرفتم تو رو از پوشک بگیرم.خیلی دیر کردم همش به خاطره تنبلی من و لج بازی های تو هست.خلاصه دو روز سعی و تلاش کردم و لی تو اصلا باهام همکاری نکردی و تو خونمون و خونه مامان جون جیش کردی من هم این پروزه رو تا اطلاع ثانوی تعطیل کردم.چون این کار مستلزمه هوای گرم و حوصله زیاده که تو شرایطه فعلی کم دارم.الان تو اواسطه اردیبهشت هنوز هوا گرم نشده تا تو رو تو حیاط نگه دارم تا جیش بگی.ولی تا تولدت باید یاد بگیری.
عزیزه دلم روزها از پی هم می گذرندو ما بی خبر از فردایمان که چه به سرمان خواهد آمد به امید فردایی دیگر سر بر بالینمان می گذاریم.چهارشنبه هفته گذشته رفته بودیم خونه عموی من(عمو عباسعلی)واسه مراسم ختم چهل یاسین برگشتنی یک سری به خاله فاطمه زدیم .ولی حاله خاله فاطمه خیلی بد بود هوشیاریش رو از دست داده بود.به آمبولانس زنگ زدند و بردنش بیمارستان.اون شب خیلی گریه کردم.شبه خیلی بدی بود.دکترها جوابش کردند .اصلا امیدوار نبودند که به هوش بیاد ولی در کمال ناباوری خاله فاطمه عزیزم روز جمعه به هوش اومد.احساس می کنم خاله فاطمه عزیزم قربانی تشخیص غلطه دکترها شده.این چند روزه برای کل فامیلمون واقعا بد گذشت.چون همگی با هم همسایه هستیم و وابستگیمون به همدیگه خیلی زیاده به خصوص خاله فاطمه که خیلی با محبت هست.امیدوارم که خدا شفاش بده کاری جز دعا از دستون بر نمیاد.
الان هفت و نیم صبحه و تو خوابیدی بابایی هم رفته اداره.خیلی دوست داشتم عکس سوغاتی هات رو بگذارم ولی الان حسش نیست انشاللا در روزهای آینده.
جمعه هفته گذشته رفته بودیم باغ چند تا عکس ازت انداختم.که برات می گذارمشون
یک عکسه دوست داشتنی با سیما و فرزانه بانمک و خوردنی که دختر دایی بنده هست و مهدی کوچولوی شیطون
این عکسها رو هم دیروز تو پارک جانبازان ازت گرفتم با این ژستهای عجیبت