سیماسادات موسوی نیاسیماسادات موسوی نیا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره

سیما دنیای من

حکایت به دنیا اومدن سیما جونم

سلام دخترک نازم امروز میخوام داستان اومدنت رو برات تعریف کنم عزیز ترینم منو بابایی در ۷آبان سال ۸۶بعد از ۳سال نامزدی بلاخره عروسی کردیم وقرار گذاشتیم که تا یک سال بچه دار نشیم تا این که مهر ماه سال۸۷من فهمیدم که خدای مهربون منو لایق دونسته که مادر یک فرشته آسمونی باشم خلاصه همه خوشحال بودند از همه بیشتر مامانجون و بابا جونت راستی مامان جون و بابا جونی که ازشون برات میگم مامانو بابای منه آخه مامان بابایی وقتی بابایی بچه بوده فوت کرده و باباش تو قم زندگی میکنه خلاصه من دوران حاملگی خیلی خوبی رو گذروندم فقط ۳ماه اول برام سخت گذشت چون هم تهوع و هم سردردهای خیلی شدیدی داشتم اشتهام هم باز شده بود یه عالمه غذا میخوردم بابایی هر میوه نوبری ک...
14 بهمن 1391

ما اومدیم قم

سلام  سلامی از شهر قم .عزیز دلم الان در قم هستیم خونه عمه عذرا مولودی بود جای دوستان و به خصوص عمه لعیا خیلی خیلی خالی بود واقعا خوش گذشت .پری روز هم واسه شام رفتیم خونه دختر خاله حکیمه و دیروز صبحانه و ناهار رو اونجا خوردیم الان هم صبح ساعت 35/9 هست می خواهیم صبحانه بخوریم البته بساط صبحانه را من خودم آماده کرده ام .راستی دلم برای محمد عزیزم و ناصر و بابای گلم خیلی تنگ شده.دختر گلم تو هم روز اول خیلی من و ناراحت کردی چون خیلی گریه کردی و غریبگی کردی ولی الان خدا رو شکر انگار داری بهتر میشی ولی هراز گاهی هم با مهدی دعوا می کنی .خوب باید برم سر سفره فعلاخدا نگهدار.این هم دوتا عکس تازه         &n...
11 بهمن 1391

سلامی از زمستون بهاری

سلام بهترینم نمی دونم چرا دیگه مثل سابق حوصله نوشتن ندارم.می دونم کمی تنبلی می کنم.عزیز دلم اینروزها هوای شهرمون عالیه همونیه که من می خوام آسمون آبی و آفتاب انگار نه انگار که زمستونه.اینروزها درگیر کلاس زبانم هستم یک ترم رو با موفقیت تموم کردم و الان ترم جدید رو شروع کردیم.تو هم با من داری زبان یاد می گیری روزهای هفته رو یاد گرفتی و هی تکرار می کنی.سوره توحید رو هم حفظ کردی.دیروز دستت رو شیشه برید من هم چسب زدم بعدش گفتی مامان الان چطوری نماز بخونم.بع دیدم داری تیمم می کنی دستتهات رو  پله می کوبیدی و روی صورتت می کشیدی.هفته پیش روز پنجشنبه تولددو سالگی ملینا بود .از اول تا آخر مراسم ملینا گریه کرد عوضش تو نانای کردی و کلی عشوه ر...
5 بهمن 1391

روزهای شیرین با تو

سلام دخترک شیرینم روزها از پی هم مثل برق و باد می گذرند.ومن شاهد رشدو بالندگی تو هستم .دوستت دارم خیلی دوستت دارم.صبح تا شب تو خونه با هم هستیم.تو همدم من هستی با من حرف میزنی وقتی یه کم دلم می گیره موهامو نوازش می کنی با لهجه شیرین کودکانت بهم می گی مامان ناحارت نشو من پیشتم.آخ که چقدر عاشق این جملات دست و پا شکستت هستم.روز به روز می گذره و بزرگتر که میشی بیشتر شبیه من میشی.بابایی میگه وقتی تو چشمهای سیما نگاه می کنم انگار تو رو میبینم.الهی من قربون اون چشای ناز و مهربونت برم.این روزها عصر که بابایی از سر کار میاد میریم مسجد و نمازمون رو تو مسجد می خونیم .تو هم کنار من میشینی و باهام دعا می کنی .همه تو مسجد دوستت دارند.وقت برگشتن کلی ش...
12 دی 1391

شب یلدا

سلام  سلامی از شب یلدا بلند ترین شب سال دختر عزیزم امشب شب یلداست.ما امشب خونه عموی کوچک من (عمو جواد )مهمون بودیم .دست زنعمو درد نکنه کلی زحمت کشیده بود.شام کوفته و دلمه برگ درست کرده بود بعد از شام که طبق سنت یلدا هندونه شب یلدا رو بریدیم شیرین بود تو هم کلی هندونه و میوه و چایی خوردی .خلاصه که خیلی بهمون خوش گذشت.کلی با عمو بازی کردی و زبون ریختی امیدوارم که تا یلدای سال آینده خدا به اونها هم فرزندی عطا بکنه.ساعت یازده و نیم برگشتیم خونه تو شیرت رو خوردی و خوابیدی.الهی من قربون چشمهای سیاهت بشم تو فرشته کوچولو و ناز من هستی.راستی شایعه شده که فردا آخر دنیا هست من که باور نمی کنم اما امیدوارم که امام زمان انشاللا به زودی زو...
1 دی 1391

پاییز

پاییز زیبا و عروس فصل هاست برگ ریزان درخت و خواب ناز غنچه هاست خش خش برگ و نسیم باد را بی انتهاست هرچه خواهی آرزو کن ُ فصل  فصل قصه هاست . . .   ...
9 آذر 1391

عید قربان مبارک

سلام دختر نازنین من امروز روز عید قربان هست عید بزرگ مسلمانان از اینجا این عید عزیز رو به همه دوستان و خانواده عزیزم تبریک می گم. عزیزدلم من هم این توفیق رو داشتم که پنج روز از دهه اول ماه ذی حجه رو روزه بگیرم .دیروز هم با مامان جون و خاله معصومه و دختر خاله زهرا و شما و مهدی کوچولو رفتیم به مسجد جامع برای دعای روز عرفه تو و مهدی خان هم اولش یه کم سر و صدا به پا کردین ولی بعدش خسته شدین و خوابیدید بعدش با بابا محمد اومدیم خونه مامان جون و روزمون رو باز کردیم بعدش با بابایی رفتیم بیرون و کلی باهم سر سره بازی کردیم برگشتنی تو دو تا پاهاتو  توی یه کفش کردی که منو ببرید رستوران ولی من که روزه ام رو باز کرده بودم اصلا میل نداش...
5 آبان 1391

سلامی از هوای بارونی شهرمون

سلام فرشته ناز من نمی دونم چرا این روزها زیاد حوصله نوشتن ندارم ولی امروز می خوام یه کم از روزمرگیهامون برات بنویسم.عزیز دلم این روزها دیگه هوا یواش یواش سرد میشه اما تو باز هم از این روزها نهایت استفاده رو می کنی تو کوچه با دوستات بازی می کنی با خاکهای همسایه کلی خاک بازی می کنی و من هم  هر رزو برات لباس عوض می کنم.دیروز هم که جمعه بود صبح که از خواب بیدار شدیم هوا ابری بود شب قبلش هم کلی بارون باریده بود.من هم که از ین هوای خاکستری رنگ متنفرم با خودم فکرکردم و دیدم من این روز تعطیل رو خونه بمونم دیونه میشم واسه همین به بابایی گفتم ما رو برد جلفا .گرچه هوای اونجا هم ابری بود ولی هواش گرمتر از مرند بود خلاصه که رفتیم پارک کوهس...
23 مهر 1391

تو آمدی و خدا خواست دخترم باشی

تو آمدی و خدا خواست دخترم باشی و بهترین غزل توی دفترم باشی تو آمدی که بخندی ، خدا به من خندید و استخاره زدم ، گفت کوثرم باشی خدا کند که ببینم عروس گلهایی خدا کند که تو باغ صنوبرم باشی خدا کند که پر از عشق مادرت باشی خدا کند که پر از مهر مادرم باشی همیشه کاش که یک سمت ، پدرت باشد تو هم بخندی و در سمت دیگرم باشی تو آمدی که اگر روزگارمان بد بود تو دست کوچک باران باورم باشی بیا که روی لبت باغ یاس می رقصد بیا گلم که خدا خواست دخترم باشی تو آمدی و خدا خواست از همان اول تمام دلخوشی روز آخرم باشی   ...
20 مهر 1391