سیماسادات موسوی نیاسیماسادات موسوی نیا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره

سیما دنیای من

بوی ماه مهر

سلام سلامی از ماه مهر ماه خاطره ها.وای که روزها چقدر زود می گذرند.عزیز دلم فصل تابسون رو با تموم تلخیها و شیرینیهاش به پایان رسوندیم.و وارد فصل پاییز شدیم. ماه مهر که می گیم اولین خاطره ای که به یادم میاد روز اول مدرسه هستش وای که چه روزهایی بودند چه ذوقی می کردیم.یادمه روزهای اخر شهریور که تو باغ حاجی بابا کلی گردوی تازه می خوردیم و بعد دستهامون سیاهه سیاه میشد و بعد از هر روشی استفاده می کردیم که اون رنگ سیاه از دستهامون بره و ما اول مهر تر و تمیز وارد مدرسه بشیم.اما امروز می خوام از اولین روزی که پا به مدرسه گذاشتم برات بگم.من شش سالگیم رو تو مهد کودک آزادی گذروندم.که دیگه اون مهد کودک نیست و به جاش فکر کنم مدرسه ساختند. سال 69 ب...
7 مهر 1391

عید فطر مبارک

سلام بهترینم ماه رمضان به پایان رسید و امروز عید فطر هست.ببخش که نتونستم برات بنویسم.خیلی روزهای دلگیر و سختی رو پشت سر گذاشتم.امیدوارم که روزهای خوبی در انتظارمون باشه.روزهاییی توام با شادی و سلامتی.از اینجا عید همه دوستان گلم رو هم تبریک می گم امیدوارم که همیشه شاد و سلامت باشند. بعدا میام و برات مفصل همه چی رو تعریف می کنم پس فعلا خدا نگهدار ...
29 مرداد 1391

روزهایی که گذشت

سلام بهترینم باز هم با یک وقفه طولانی پیشت میام.روزهای خیلی دلگیر و غم انگیزی رو پشت سر گذاشتیم.سه شنبه هفته پیش 20ام تیر ماه شمع وجود خاله فاطمه عزیزم برای همیشه خاموش شد .تا روزهای آخر خیلی زجر می کشید بیماریش بد جور عذابش میداد.او رفت و برای همیشه از این دنیا و سختی هایی که براش به ارمغان آورده بود برای همیشه راحت شد.ولی ما رو با کوله باری از خاطره تنها گذاشت.وقتی نرگس رو میبینم دلم کباب میشه.آخه بدون مادر اون هم به یک دختر با سن و سال نرگس خیلی سخته خدا بهش صبر بده.اما عزیزم وقتی که خوب فکر می کنم این دنیا فانیه و دیر یا زود هممون خواهیم رفت اما چه خوبه که از خودمون یاد و خاطره خوش به جا بگذاریم.مثل خاله گلم که واقعا گل بود.خاله عزی...
26 تير 1391

جشن میلاد نازنینم

سلام عزیز دلم از هفته گذشته بهت یاداوری کرده بودم که روز پنجشنبه تولدته.تو هم کلی ذوق کرده بودی و هر وقت که یادت می افتاد شعر تولدت مبارک رو با آهنگ خاص خودت می خوندی .هر وقت که بابایی از اداره برمی گشت می گفتی پس کیک من کو تولدت مبارکه من کو؟!ما هم یاداوری دوباره می کردیم که تا تولدت چند روز مونده.خلاصه که چهارشنبه خانواده عمه لعیا و مامان جون و بابا جون و دایی جون و ساجده و نر گس رو واسه شام تولد دعوت کردم.وای که چقدر هیجان زده بودی هی می گفتی پس کی تولدت مبارک شروع میشه؟! خلاصه که بعد از شام کیک رو آوردیم و شمعها  رو روشن کردیم و تو که چند روز بود منتظر این لحظه بودی فوری فوت کردی و گفتی دوباره روشن کنیم.خلاصه فکر کنم پنج شش...
11 تير 1391

تولدت مبارک گلم

دخترم سیمای من تولدت مبارک درست ٣ سال پیش در چنین لحظات تو را در آغوش گرفتم چه احساس غریبی بود. من مادر شده بودم و تو چه معصومانه نگاهم می کردی.احساس عجیبی داشتم شاید به خاطر اینکه برای اولین بار این احساس را تجربه می کردم.روزها از پی هم به سرعت برق و باد گذشتند و اکنون از آن لحظه درست سه سال و یک ساعت می گذرد. و من هر روز به درگاه خدای مهربان شکر می کنم که فرشته ای به نام سیما سادات را برایم هدیه داد. کوچولوی من ناز من عشق من مادرانه و عاشقانه دوستت دارم.خدای مهربون تو این راه پر پیچ و خم زندگی حافظت باشه.الهی که همیشه تنت سالم و لبت خندون باشه. خدایا هزاران بار تو را به خاطر این نعمت بزرگی که برایمان عطا فرمودی شکر می ...
8 تير 1391

آخ باز هم دیر کردم

سلام بهترینم مدت زیادی هست که نتونستم برات بنویسم.دوهفته ای خدوم تنبلی کردم.بعدش تلفنمون قطع شد و دیگه نتونستم برات بنویسم.خدا رو شکر از دیروز تلفنمون وصل شده.ومن هم سعی می کنم اتفاقات این چند روزه رو برات بنویسم.اولیش روز پدر بود که ما برای بابا جون و بابا محمد کادو خریدیم و سورپرایزشون کردیم.بابا محمد که واقعا از پیراهنی که براش خریرده بودیم خوشش اومده بود.اونروز بابا محمد ما رو برد بیرون  غذا خوردیم.ایام تعطیلی رو هم که پشت سر گذاشتیم رفتیم اطراف ورزقان وای چقدر با صفا بودند.نقاش طبیبعت باز هم سنگ تمام گذاشته بود اون روز هم خیلی خوش گذشت.روز 20خرداد هم تولد من بود بابایی برام مانتوی تابستونی خرید و بابا جون و مامان جون هم برام...
23 خرداد 1391

شب آرزوها

                                                                    شب آرزوها...شب عشقبازی ، شب شیدایی ، شبی که تک تک ثانیه های مقدسش ، لحظات معاشقه و نجوا با یگانه معشوق هستیه ! شب دلهایی که لحظه شماری می کنند ... برای لحظه های آسمونی ! شب بیداری دل و خفتن دنیای مادی . شب...
4 خرداد 1391

موفق شدیم

سلام عشقم عزیز دلم بعد از چند روز تلاش بلاخره موفق شدیم.عزیزم دیگه از دست پوشک راحت شدی.دیگه هر وقت دستشویی داری میایی زود به من می گی.نمی دونی چقدر خوشحالم و وجدانم راحت شده.آخه خیلی دیر کرده بودیم.روزی به جرات میتونم بگم که ٣٠بار میبرمت دستشویی چون فعلا نمی دونی چطوری کنترل کنی به همین خاطر هر وقت که حس میکنی دستشویی داری بهم می گی .ولی در بیشترشون بعد از اینکه میبرمت دستشویی می گی جیش ندارم.بابایی دیروز به خاطر آلودگی هوا و تعطیلی ادارشون خونه بود.باور نمی کرد که من انقدر تو رو می برمت دستشویی.اما من واقعا خوشحالم.آخش این مرحله خیلی سخت رو هم پشت سر گذاشتیم.دیروز عصر که بابا جون داشت می رفت مغازه تو گریه کردی که منو هم با خودت ببر.خل...
3 خرداد 1391

دخترم لج نکن

سلام دختر عزیزم این روزها خیلی لجباز شدی اصلا به حرفهای من گوش نمی کنی.چند روزه که می خوام از پوشک  بگیرمت.   ولی تو اصلا به هیچ وجه حاضر نیستی که به من بگی ببرمت دستشویی.انگار که با من لج می کنی.به همین خاطر خودم مجبور می شم هر ده دقیقه یک ربع ببرمت دستشویی.تو هم بیشتر اوقات گریه می کنی و می گی جیش ندارم.امروز هم بردمت دستشویی و گفتی جیش ندارم ولی ٥ دقیقه نگذشته بود که لباست رو خیس کردی.وای دیونم کردی دختر پس کی می خوای خودت دستشوییی بری.امروز عصر خیلی اعصابم رو خورد کردی.آخه فرش خونه مامان جون رو هم کثیف کردی.حوصله ام سر رفت و باز هم بهت پوشک بستم.امیدوارم به زودی این مرحله رو هم با موفقیت طی بکنیم.دست بابایی درد ن...
28 ارديبهشت 1391