سیماسادات موسوی نیاسیماسادات موسوی نیا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه سن داره

سیما دنیای من

مادرم روزت مبارک

خدا انداخت زير پای مادر بهشتی کز همه چيز است برتر اگر خواهی شوی مهمان جنت نداری بهتر از مادر تو نعمت بود شرط بهشت اين حرف آخر که باشی خاک زير پای مادر ...
22 ارديبهشت 1391

سوغاتی های دخترم

سلام خوشگله من عزیزه دلم بهت تو پست قبلی قول داده بودم تا عکس سوغاتی هایی که مامان جون و بابا جون برات آورده بودند رو بگذارم..مطمئنم الان که داری این عکسها رو می بینی برات خیلی جالبه چون به احتمال زیاد بیشترشون دیگه نیستند.این هم چند نمونه از سوغاتی های دختره گلم این هم دو عدد پلاک طلا ودر پایان مامان جون وبابا جون عزیز دستتون درد نکنه مرسی ...
21 ارديبهشت 1391

سلامی دوباره به بهترینم

سلام سیمای عزیزم خیلی وقته که نتونستم برات بنویسم.تو این مدت که برات ننوشتم اتفاقات زیادی افتاده.اول اینکه بابا و مامان عزیزم روز٢٧فروردین از سفر حج برگشتند.اون روز من از صبح خونه مامان جون رو تمیز کردم.همه وسایل رو اماده کردم(تک دختر بودن هم خیلی سخته آخه تموم مسئولیتها به عهده اونه)خلاصه که سفارش شام رو هم دادم .بعد با دایی جون و بابا محمد راهی فرودگاه شدیم وای که چه سردردی داشتم.هوا هم سرد بود.بلاخره ساعت٣٠/١٠ اومدند وبا خودمون آوردیمشون خونه .خونه خیلی شلوغ بود ٩٠ نفر مهمون داشتیم.خلاصه همون شب بعد از رفتن همه مامان جون سوغاتها رو باز کرد.البته نصف سوغاتها ماله من و سیما خانوم بود.دو روز بعدش هم پذیرایی داشتیم.اون روز خاله فاطم...
20 ارديبهشت 1391

سلام و یک دنیا دلتنگی

سلام بهترینم بلاخره بعد از یک وقفه طولانی تونستم وقتی پیدا کنم و برات بنویسم.این روزها من و تو همش تنها کنار هم هستیم.بابایی و دایی جون صبح میرند سرکار و شب برمی گردند.ما هم خونه مامان جون هستیم تا دایی جون تنها نمونه.من تا این سنم انقدر از پدر ومادرم دور نبودم.خیلی دلم براشون تنگ شده.این روزها خیلی تنها هستم و تو هم از یک طرف مریض شدی و هوا هم خیلی سرد شده به خاطر همین نمیتونیم بریم بیرون.جمعه هفته پیش بابایی ما رو برد طرف جلفا هوا گرم بود و خوش گذشت کلی هم خرید کردم.دیگه انتظار به سر رسیده و مامان جون و باباجون قراره شنبه برگردند انشاللا.خوب دیگه عزیزه دلم این هم دو تا عکس تا مطلبم بدون عکس نباشه. چند روز پیش که رفته بودیم خونه ما...
24 فروردين 1391

سلامی از سال نودویک

سلام عزیز دلم سلامی از نهمین روز ساله 91انگار دیروز بود که سال تحویل شد واقعا که این غافله عمر عجب می گذرد.عزیز دلم ده روزی هست که نتونستم برات بنویسم.آخه سرم خیلی شلوغ بود ولی برات تعریف می کنم. عزیزم شب عید خونه مامان جون بودیم.مامان جون واسه شام  قرمه سبزی پخته بود.شب رو هم اونجا موندیم.صبح باهم صبحونه رو خوردیم و ساعت 42/8 سال تحویل شد مامان جون داشت گریه می کرد آخه دلش به خاطر مریضی خاله فاطمه گرفته بود.خلاصه بعد از دست دادن و روبوسی کردن و گرفتن عیدی از بابای عزیزم.همگی اماده شدیم و رفتیم دید و بازدید اول از همه خونه مامان مامانجون رفتیم.تا شب کلی دیدو بازدید کردیم.روز دوم هم به همین منوال گذشت.روز سوم همه خونه ما او...
9 فروردين 1391

بدون عنوان

دلت شاد و لبت خندان بماند برایت عمرجاویدان بماند خدا را میدهم سوگند بر عشق هر آن خواهی برایت آن بماند بپایت ثروتی افزون بریزد که چشم دشمنت حیران بماند تنت سالم سرایت سبز باشد برایت زندگی آسان بماند تمام فصل سالت عید باشد چراغ خانه ات تابان بماند سال نو مبارک ...
7 فروردين 1391

سلامی از آخرین روز سال

  سلام پاره وجودم امروز دوشنبه 29 اسفند سال1390 هست.یعنی آخرین روز سال.یک سال را با تمام شادی ها و غمهایش پشت سر گذاشتیم. واکنون دیگر برای شروعی نو و تازه لحظه شماری می کنیم.باشد که ساعتها و ثانیه ها و روزهای خوبی را با این شروع تازه برای خودمان رقم بزنیم.عزیز دلم تو این روزهای پایانی سال تکاپو وشوق مردم بیشتر شده.تو شهر ما هم روز جمعه و شنبه برف سنگینی بارید و همه رو غافلگیر کرد خیلی وقت بود که همچین برفی نباریده بود.ولی از دیروز باز هم هوا آفتابی شده.ما هم دیروز با باباجون و مامان جون رفتیم میدان اصلی میوه و تره بار و میوه های عیدمون رو گرفتیم.بعد تو موندی پیشه مامان جون و من و بابا محمد با هم رفتیم بازار و دست بابایی درد نکنه ...
29 اسفند 1390

یاد آوری روزهای شیرین کودکی...

- سلام بهترینم این روزها در تکاپوی خانه تکانی و خرید عید هستیم.والبته خانوادگی هممون هم سرما خوردیم .این دفعه دیگه خودم برات دکتر شدم و خودم درمانت کردم.خدا رو شکر بهتر شدی.روز جمه رفتیم خونه دختر خاله سمیرا و مهدیه کوچولو رو دیدیم .البته از بردنت به اونجا خیلی پشیمون شدم چون با بچه ها خیلی شلوغی کردین و من هم کلی خجالت کشیدم.البته بگم که تو ذاتا بچه شلوغی نیستی و اسرا و صدرا و مهدی اغفالت کردند.خوب چه میشه کرد عالم بچگیه و کاریش نمیشه کرد شما ها دوست دارید بازی و کنید و شاد باشید.اما یادش بخیر ما هم دوران کودکی خوبی داشتیم.چند روز پیش تو وبلاگه سانای نوشته ای رو خوندم که خیلی خوشم اومد انگار که تک به تکه خاطراتم زنده شدند.نمی د...
22 اسفند 1390

دخترم...

دخترم امروزِ من، فردا مباد خوابِ من ، تعبیر فردای تو باد شب به امید گلِ فردا و فرداها ی شاد ارمغانی بر تو باد دخترم : عشق را با عشق معنا کردن از آنِ تو باد پاکی و زیبایی گل های وحشی شوق زیبای دمیدن در پگاه زندگی رقص زیبای پریّان در خیال پرنیان نوشِ تو باد ! دخترم امروزِ من فردا مباد! خوابِ من ، تعبیر فردای تو باد !   ...
17 اسفند 1390

سلام....

سلام سیمای مامان عزیزم امشب باز هم نتونستی خوب بخوابی آخه باز هم سرما خوردی. صبح مامان جون زنگ زد و گفت که سمیرا(دختر خاله مامان) رو بردند بیمارستان .هیجان زده شده بودم آخه دیروز با هم بودیم .ساعت ١٢ دختر نازش به دنیا اومد .بعد از ظهر رفتیم ملاقاتش آخی خیلی خوشگل بود.عزیزه دلم عمر چقدر زود می گذره انگار دیروز بود که با هم تو کوچه بازی می کردیم الان هممون تشکیل خانواده دادیم و دختر یا پسر هم داریم و انشاللا روزی می رسه که هممون صاحب نوه نتیجه میشیم.تو هم خیلی دوست داشتی نی نی خاله سمیرا رو ببینی ولی اجازه ندادند که تو رو هم ببرم .عزیزم غروب اومدیم خونمون و با هم حموم کردیم الان داری با عروسکت شیلا بازی می کنی و داری موهاشو شونه می ک...
16 اسفند 1390