سیماسادات موسوی نیاسیماسادات موسوی نیا، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره

سیما دنیای من

جشن میلاد نازنینم

سلام عزیز دلم از هفته گذشته بهت یاداوری کرده بودم که روز پنجشنبه تولدته.تو هم کلی ذوق کرده بودی و هر وقت که یادت می افتاد شعر تولدت مبارک رو با آهنگ خاص خودت می خوندی .هر وقت که بابایی از اداره برمی گشت می گفتی پس کیک من کو تولدت مبارکه من کو؟!ما هم یاداوری دوباره می کردیم که تا تولدت چند روز مونده.خلاصه که چهارشنبه خانواده عمه لعیا و مامان جون و بابا جون و دایی جون و ساجده و نر گس رو واسه شام تولد دعوت کردم.وای که چقدر هیجان زده بودی هی می گفتی پس کی تولدت مبارک شروع میشه؟! خلاصه که بعد از شام کیک رو آوردیم و شمعها  رو روشن کردیم و تو که چند روز بود منتظر این لحظه بودی فوری فوت کردی و گفتی دوباره روشن کنیم.خلاصه فکر کنم پنج شش...
11 تير 1391

تولدت مبارک گلم

دخترم سیمای من تولدت مبارک درست ٣ سال پیش در چنین لحظات تو را در آغوش گرفتم چه احساس غریبی بود. من مادر شده بودم و تو چه معصومانه نگاهم می کردی.احساس عجیبی داشتم شاید به خاطر اینکه برای اولین بار این احساس را تجربه می کردم.روزها از پی هم به سرعت برق و باد گذشتند و اکنون از آن لحظه درست سه سال و یک ساعت می گذرد. و من هر روز به درگاه خدای مهربان شکر می کنم که فرشته ای به نام سیما سادات را برایم هدیه داد. کوچولوی من ناز من عشق من مادرانه و عاشقانه دوستت دارم.خدای مهربون تو این راه پر پیچ و خم زندگی حافظت باشه.الهی که همیشه تنت سالم و لبت خندون باشه. خدایا هزاران بار تو را به خاطر این نعمت بزرگی که برایمان عطا فرمودی شکر می ...
8 تير 1391

آخ باز هم دیر کردم

سلام بهترینم مدت زیادی هست که نتونستم برات بنویسم.دوهفته ای خدوم تنبلی کردم.بعدش تلفنمون قطع شد و دیگه نتونستم برات بنویسم.خدا رو شکر از دیروز تلفنمون وصل شده.ومن هم سعی می کنم اتفاقات این چند روزه رو برات بنویسم.اولیش روز پدر بود که ما برای بابا جون و بابا محمد کادو خریدیم و سورپرایزشون کردیم.بابا محمد که واقعا از پیراهنی که براش خریرده بودیم خوشش اومده بود.اونروز بابا محمد ما رو برد بیرون  غذا خوردیم.ایام تعطیلی رو هم که پشت سر گذاشتیم رفتیم اطراف ورزقان وای چقدر با صفا بودند.نقاش طبیبعت باز هم سنگ تمام گذاشته بود اون روز هم خیلی خوش گذشت.روز 20خرداد هم تولد من بود بابایی برام مانتوی تابستونی خرید و بابا جون و مامان جون هم برام...
23 خرداد 1391

شب آرزوها

                                                                    شب آرزوها...شب عشقبازی ، شب شیدایی ، شبی که تک تک ثانیه های مقدسش ، لحظات معاشقه و نجوا با یگانه معشوق هستیه ! شب دلهایی که لحظه شماری می کنند ... برای لحظه های آسمونی ! شب بیداری دل و خفتن دنیای مادی . شب...
4 خرداد 1391

موفق شدیم

سلام عشقم عزیز دلم بعد از چند روز تلاش بلاخره موفق شدیم.عزیزم دیگه از دست پوشک راحت شدی.دیگه هر وقت دستشویی داری میایی زود به من می گی.نمی دونی چقدر خوشحالم و وجدانم راحت شده.آخه خیلی دیر کرده بودیم.روزی به جرات میتونم بگم که ٣٠بار میبرمت دستشویی چون فعلا نمی دونی چطوری کنترل کنی به همین خاطر هر وقت که حس میکنی دستشویی داری بهم می گی .ولی در بیشترشون بعد از اینکه میبرمت دستشویی می گی جیش ندارم.بابایی دیروز به خاطر آلودگی هوا و تعطیلی ادارشون خونه بود.باور نمی کرد که من انقدر تو رو می برمت دستشویی.اما من واقعا خوشحالم.آخش این مرحله خیلی سخت رو هم پشت سر گذاشتیم.دیروز عصر که بابا جون داشت می رفت مغازه تو گریه کردی که منو هم با خودت ببر.خل...
3 خرداد 1391

دخترم لج نکن

سلام دختر عزیزم این روزها خیلی لجباز شدی اصلا به حرفهای من گوش نمی کنی.چند روزه که می خوام از پوشک  بگیرمت.   ولی تو اصلا به هیچ وجه حاضر نیستی که به من بگی ببرمت دستشویی.انگار که با من لج می کنی.به همین خاطر خودم مجبور می شم هر ده دقیقه یک ربع ببرمت دستشویی.تو هم بیشتر اوقات گریه می کنی و می گی جیش ندارم.امروز هم بردمت دستشویی و گفتی جیش ندارم ولی ٥ دقیقه نگذشته بود که لباست رو خیس کردی.وای دیونم کردی دختر پس کی می خوای خودت دستشوییی بری.امروز عصر خیلی اعصابم رو خورد کردی.آخه فرش خونه مامان جون رو هم کثیف کردی.حوصله ام سر رفت و باز هم بهت پوشک بستم.امیدوارم به زودی این مرحله رو هم با موفقیت طی بکنیم.دست بابایی درد ن...
28 ارديبهشت 1391

مادرم روزت مبارک

خدا انداخت زير پای مادر بهشتی کز همه چيز است برتر اگر خواهی شوی مهمان جنت نداری بهتر از مادر تو نعمت بود شرط بهشت اين حرف آخر که باشی خاک زير پای مادر ...
22 ارديبهشت 1391

سوغاتی های دخترم

سلام خوشگله من عزیزه دلم بهت تو پست قبلی قول داده بودم تا عکس سوغاتی هایی که مامان جون و بابا جون برات آورده بودند رو بگذارم..مطمئنم الان که داری این عکسها رو می بینی برات خیلی جالبه چون به احتمال زیاد بیشترشون دیگه نیستند.این هم چند نمونه از سوغاتی های دختره گلم این هم دو عدد پلاک طلا ودر پایان مامان جون وبابا جون عزیز دستتون درد نکنه مرسی ...
21 ارديبهشت 1391

سلامی دوباره به بهترینم

سلام سیمای عزیزم خیلی وقته که نتونستم برات بنویسم.تو این مدت که برات ننوشتم اتفاقات زیادی افتاده.اول اینکه بابا و مامان عزیزم روز٢٧فروردین از سفر حج برگشتند.اون روز من از صبح خونه مامان جون رو تمیز کردم.همه وسایل رو اماده کردم(تک دختر بودن هم خیلی سخته آخه تموم مسئولیتها به عهده اونه)خلاصه که سفارش شام رو هم دادم .بعد با دایی جون و بابا محمد راهی فرودگاه شدیم وای که چه سردردی داشتم.هوا هم سرد بود.بلاخره ساعت٣٠/١٠ اومدند وبا خودمون آوردیمشون خونه .خونه خیلی شلوغ بود ٩٠ نفر مهمون داشتیم.خلاصه همون شب بعد از رفتن همه مامان جون سوغاتها رو باز کرد.البته نصف سوغاتها ماله من و سیما خانوم بود.دو روز بعدش هم پذیرایی داشتیم.اون روز خاله فاطم...
20 ارديبهشت 1391